استیزلغتنامه دهخدااستیز. [ اِ ] (اِمص ) ستیز. ستیزه . رجوع به ستیزه و استیزه شود : برآغالیدنش استیز کردندبکینه چون پلنگش تیز کردند. ابوشکور.چون امیدت لاست زو پرهیز چیست با انیس طبع خود استیز چیست .مولوی .</
استیزاءلغتنامه دهخدااستیزاء. [ اِ ] (ع مص ) برآمدن ، چنانکه بر کوه . بلند شدن . || بر رأی و دانش خود تکیه کردن . || راست ایستادن .
استیزارلغتنامه دهخدااستیزار. [ اِ ] (ع مص )وزارت خواستن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (زوزنی ). فاوزارت کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || وزیر کردن . وزیر گردانیدن . (منتهی الارب ) : مااستوزر الخلفاء مثل یحیی . (تاریخ بیهقی ). || وزارت کردن . (منتهی الارب ) (زوزنی )
استیزاقلغتنامه دهخدااستیزاق . [ اِ ] (ع مص ) استئزاق . تنگ آمدن مکان بر کسی : اُسْتُؤْزِق َ علی فلان (مجهولاً)؛ تنگ شد جای بر فلان .
استیزهلغتنامه دهخدااستیزه .[ اِ زَ / زِ ] (اِمص ) ستیزه . (برهان ). ستیز. استیز. لجاج . (برهان ). عناد. خصومت . (برهان ) : وگر استیزه کنی با تو برآیم من روز روشنت ستاره بنمایم من . منوچهری .هرکه او ا
آغالیدنفرهنگ فارسی عمیدبه جنگ و ستیز وادار کردن؛ تندوتیز کردن بر جنگ و ستیز؛ برانگیختن؛ برشورانیدن: ◻︎ بر آغالیدنش استیز کردند / به کینه چون پلنگش تیز کردند (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۵).
آغالیدنلغتنامه دهخداآغالیدن . [ دَ ] (مص ) انگیختن و تحریک و اغرا و برشورانیدن و تیز کردن بر خصومت و جنگ و فتنه . بشورانیدن بر کسی . آشوفتن کسی بر دیگری : شتربه ... گفت واجب نکند که شیر بر من غدر کند لیکن او را بدروغ بر من آغالیده باشند. (کلیله و دمنه ).بر آغالیدنش اس
تیز کردنلغتنامه دهخداتیز کردن .[ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برنده کردن و حاد کردن . (ناظم الاطباء). تند و بران کردن لبه یا نوک چیزی مانند شمشیر و نیزه و غیره . (فرهنگ فارسی معین ). دم کارد و جزآن را با سودن برنده تر کردن . تنک کردن لبه و دمه ٔ کارد و شمشیر و مانند آن را تا بهتر تواند برید. تحدید. تذریب
الغتنامه دهخداا. [ اِ ] (حرف ) همزه ٔ مکسوره در بعض کلمات گاهی افزوده و گاه حذف شود، معروفتر وقت را اصلی و غیرمعروف را مخفف یا مثقل توان گفت : براهیم و ابراهیم : دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند. ناصرخسرو
کسلغتنامه دهخداکس . [ ک َ] (اِ) مردم باشد، چه کسی مردمی و ناکسی نامردمی را گویند. (برهان ). آدمی . شخص . تن . فرد. (یادداشت مؤلف ). مردم . (از آنندراج ) (انجمن آرا) (یادداشت مؤلف ). شخص . مرد. نفر. آدمیزاد. (ناظم الاطباء). مطلق آدمی . (آنندراج ) : به چشمت اندر
استیزاءلغتنامه دهخدااستیزاء. [ اِ ] (ع مص ) برآمدن ، چنانکه بر کوه . بلند شدن . || بر رأی و دانش خود تکیه کردن . || راست ایستادن .
استیزارلغتنامه دهخدااستیزار. [ اِ ] (ع مص )وزارت خواستن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (زوزنی ). فاوزارت کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || وزیر کردن . وزیر گردانیدن . (منتهی الارب ) : مااستوزر الخلفاء مثل یحیی . (تاریخ بیهقی ). || وزارت کردن . (منتهی الارب ) (زوزنی )
استیزاقلغتنامه دهخدااستیزاق . [ اِ ] (ع مص ) استئزاق . تنگ آمدن مکان بر کسی : اُسْتُؤْزِق َ علی فلان (مجهولاً)؛ تنگ شد جای بر فلان .
استیزهلغتنامه دهخدااستیزه .[ اِ زَ / زِ ] (اِمص ) ستیزه . (برهان ). ستیز. استیز. لجاج . (برهان ). عناد. خصومت . (برهان ) : وگر استیزه کنی با تو برآیم من روز روشنت ستاره بنمایم من . منوچهری .هرکه او ا
دریاستیزلغتنامه دهخدادریاستیز. [ دَرْس ِ ] (نف مرکب ) بسیار ستیزنده . پرستیز : به امید آن کوه دریاستیزکه اندازدش ابرسیلاب ریز.نظامی .
خاراستیزلغتنامه دهخداخاراستیز. [ س ِ ] (نف مرکب ) زورمند. شجاع . محکم . صلب : ز بس زخم کوپال خاراستیززمین را شده استخوان ریزریز.نظامی .
خاراستیزفرهنگ فارسی عمید۱. سخت؛ محکم.۲. سختتر از سنگ خارا: ◻︎ ز بس زخم کوپال خاراستیز / زمین را شده استخوان ریزریز (نظامی۵: ۸۴۱).