اسودانلغتنامه دهخدااسودان . [ اَ وَ ] (ع اِ) تثنیه ٔ اسود. || خرما و آب . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || مار و کژدم . (منتهی الارب ). مار و عقرب . || شب و سنگ سیاه . (مهذب الاسماء).
آسودنلغتنامه دهخداآسودن . [ دَ ] (مص ) آرمیدن . مستریح شدن . راحت . استراحت یافتن . استجمام . استرواح . اَون : نخفت و نیاسود تا بامداداز اندیشه بر دل نیامدْش یاد. فردوسی .بخواب و به آسایش آمد شتاب وزآن پس برآسود بر جای خواب .<br
آسودنفرهنگ فارسی عمید۱. آسایش یافتن؛ آرام گرفتن؛ آرمیدن: ◻︎ چه جوییم از این گنبد تیزگرد / که هرگز نیاساید از کارکرد (فردوسی: ۷/۶۲۸)، ◻︎ چه گنجها که نهادند و دیگری برداشت / چه رنجها که کشیدند و دیگری آسود (سعدی۲: ۶۹۶).۲. دست از کار کشیدن؛ استراحت؛ از کار و حرکت بازایستادن؛ آسوده شدن؛ در رفاه زندگی کردن.
اسود سالخلغتنامه دهخدااسود سالخ . [ اَ وَ دِ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مار سیاه . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). حیةالسودا است که بفارسی مار سیاه گویند و نوعی از مار است و او را سالخ از آن جهت گویند که در سال چند مرتبه پوست می افکند و هر حیوانی را که بگزد در ساعت هلاک شود. (برهان ). مار نر سیاه . یقال
سلیمانلغتنامه دهخداسلیمان . [ س ُ ل َ ] (اِخ ) نام دو تن از سلاطین عثمانی : سلیمان اول ابن سلیم اول ملقب به قانونی جلوس 926 هَ . ق . فوت 974 هَ .ق . ترکان او را قانونی و فرنگیان وی را عظیم لقب داده اند. وی فتوحات سلیم خان را تح
غبغبلغتنامه دهخداغبغب . [ غ َ غ َ] (اِخ ) نام بتی . || کوهچه ای به منی . (منتهی الارب ). کوهکی است در منی که محل نحر بوده است . گویند معتب بن قیس خانه ای موسوم به غبغب داشته که نزد مردم مانند خانه ٔ کعبه محترم بود و در آن حج می کردند. || جایگاهی است در طایف که در آنجا برای لات و عزی شتر نحر م
خرمالغتنامه دهخداخرما. [ خ ُ ] (اِ) میوه ٔ درخت خرمابن . (ناظم الاطباء). تمر. تَمْرة . (دهار). نَخل . (یادداشت بخط مؤلف ) : پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم از من بدل خرما بس باشد کنجال . ابوالعباس .بکن کار و کرده بیزدان سپاربخر