اشخرلغتنامه دهخدااشخر. [ اَ خ َ ] (اِخ ) یمنی جمال الدین . او راست : شرح بهجةالمحافل و بغیةالاماثل فی تلخیص المعجزات و السیر و الشمائل تألیف ابوبکر عامری . (معجم المطبوعات جزء 2 چ مصر 1330).
اصخرلغتنامه دهخدااصخر. [ اَ خ َ ] (ع ص ) مرد اصخرروی ؛ وقیح . پررو. بیشرم . (از اقرب الموارد از تاج العروس ).
اسخردیکشنری عربی به فارسیتمسخر , طنز , طعنه , ريشخند , استهزاء , اهانت وارد اوردن , تمسخر کردن , تشکر , سپاس , سپاسگزاري , اظهارتشکر , تقدير , سپاسگزاري کردن , تشکر کردن
اسخر منهدیکشنری عربی به فارسیتمسخر کردن , بکسي خنديدن , استهزاء کردن , کسي را دست انداختن , شوخي کردن , متلک
عشرلغتنامه دهخداعشر. [ ع ُ ش َ ] (ع اِ) سه شب از هر ماه که بعداز شب نهم آید. (منتهی الارب ). سه شب از شبهای ماه ، که پس از تُسَع واقع است . (از اقرب الموارد). || هر نباتی را گویند که در وقت شکستن شاخ آن یابرکندن برگ آن شیری از وی برآید. (برهان قاطع). || نام رستنیی است که ثمر و میوه ٔ آن را ب
پرخاشخرلغتنامه دهخداپرخاشخر. [ پ َ خ َ ] (نف مرکب ) جنگجوی . رزم آزما. جنگ آور. جنگی . شجاع . پرخاشجوی . دلیر. جنگجو. نزاع طلب . رزمجو. ستیزه جو. فتنه جو. ستیزه جوی . فتنه جوی . هنگامه طلب . خروس جنگی . غوغائی . معربد. شرس . عربده جو. و خریدار جنگ . (برهان ) : چو الیا