اشفدیکشنری عربی به فارسیشفا دادن , خوب کردن , التيام دادن , خوب شدن , متاثر , متاسف , غمگين , ناجور , بدبخت
حسفلغتنامه دهخداحسف . [ ح َ ] (ع اِ) خار. || روانی ابر. روان شدن ابر. (منتهی الارب ). || درودن کشت . || راندن گوسپند. || ملامسه با پایها. جماع در ران . || (صوت ) آواز بیرون آمدن مار از پوست چون خود را بخارد. (منتهی الارب ).
حسفلغتنامه دهخداحسف . [ ح َ س َ] (ع مص ) دور کردن خرمای ردی ٔ را از جید. پاک کردن خرما از خرمای زبون . || ساقط و بلایه شدن . || کینه ور شدن . || خشم گرفتن .
حسولغتنامه دهخداحسو. [ ح َ س ُوو / ح َس ْوْ ] (ع اِ) آشامیدنی . (دهّار). هر چیز رقیق که توان آشامید. حریره . آنچه از شوربا و جز آن که اندک اندک آشامند. (غیاث اللغات ). طعامی که از آرد و آب و روغن پزند و گاهی بدان شیرینی نیز کنند : <br
حسولغتنامه دهخداحسو. [ ح َس ْوْ ] (ع مص ) آب خوردن مرغ . حسا الطائردرست است ، و شرب الطائر، غلط است . یوم کحسوالطیر؛ روزی کوتاه . || حسو مرق ؛ اندک اندک آشامیدن شوربا را. آشامیدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهّار) (مهذب الاسماء). || خشک شدن چیزی از باد سرد. (زوزنی ). || دور شدن . (تاج ا
اشفاقلغتنامه دهخدااشفاق . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ شَفَق ، بمعنی ناحیه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به شفق شود.
اشفاءلغتنامه دهخدااشفاء. [ اِ ] (ع مص ) اشفی علیه اشفاءً؛ مشرف شد بر آن . یقال : اشفی المریض علی الموت ؛ ای اشرف و لایستعمل الا فی الشّر. (منتهی الارب ). اشاف الرجل علی الامر و اشفی ؛ مشرف بر آن شد (از باب قلب است ). (نشوءاللغة ص 16). || اشفی الشی َٔ ایاه ؛ دا
اشفارلغتنامه دهخدااشفار. [ اَ ] (اِخ ) شهری است در نجد از سرزمین مهرة نزدیک حضرموت در اقصای یمن . (از معجم البلدان ).
اشفارلغتنامه دهخدااشفار. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ شُفْر و شَفْر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به شفر شود.
اشفاقلغتنامه دهخدااشفاق . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ شَفَق ، بمعنی ناحیه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به شفق شود.
اشفاءلغتنامه دهخدااشفاء. [ اِ ] (ع مص ) اشفی علیه اشفاءً؛ مشرف شد بر آن . یقال : اشفی المریض علی الموت ؛ ای اشرف و لایستعمل الا فی الشّر. (منتهی الارب ). اشاف الرجل علی الامر و اشفی ؛ مشرف بر آن شد (از باب قلب است ). (نشوءاللغة ص 16). || اشفی الشی َٔ ایاه ؛ دا
اشفارلغتنامه دهخدااشفار. [ اَ ] (اِخ ) شهری است در نجد از سرزمین مهرة نزدیک حضرموت در اقصای یمن . (از معجم البلدان ).
اشفارلغتنامه دهخدااشفار. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ شُفْر و شَفْر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به شفر شود.
خاشفلغتنامه دهخداخاشف . [ ش ِ ] (ع ص ) رونده در زمین و درآینده در چیزی . || (اِ) شمشیر بُرّان . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || لاغر. (مهذب الاسماء).
متکاشفلغتنامه دهخدامتکاشف . [ م ُ ت َ ش ِ ](ع ص ) آن که بهمدیگر آشکار کند عیب را. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) . عیب هم را بریکدیگر کشف کننده . (ناظم الاطباء). رجوع به تکاشف شود.