اشوبلغتنامه دهخدااشوب . [ اُ ] (معرب ، اِ) (از اسپانیولی ) باقیمانده ٔ نسوج کتان و کنف .- اُشوب القِنَّم ؛ باقیمانده ٔ نسوج شاهدانه ٔ هندی . بنگ .در برخی از لغت نامه ها این کلمه بصورتهای اُشْتُب ّ و اشطوپة و لشطوب نیز آمده است . (از دزی ج <span class="hl" dir=
یعسوبلغتنامه دهخدایعسوب . [ ی َ ] (ع اِ) پادشاه زنبوران عسل . (منتهی الارب ) (از غیاث ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). مهتر زنبوران . (دهار). میرملکه . رسمو. وار. ملکه ٔ کندوی عسل . (یادداشت مؤلف ). ملک النحل . امیر منج . (زمخشری ) : یعسوب امت است علی وار از آنکه سوخت
آشوبلغتنامه دهخداآشوب . (اِخ ) تخلص شاعری از متأخرین از مردم طهران ،معاصر صاحب مجمعالفصحاء. نام او ابوالقاسم بوده است . || شاعری مسمی بحسین از مردم مازندران که بهندوستان مهاجرت کرده . || شاعری از اهل همدان . || شاعری هندوستانی موسوم بمحمد بخش ، و او در زمان شجاع الدوله و پسرش آصف الدوله میزی
آشوبلغتنامه دهخداآشوب . (اِمص ، اِ) (اسم مصدر آشفتن و آشوفتن : آشفتم . بیاشوب ) اختلاف . فتنه . فساد. تباهی : بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال . دقیقی .وزآن پس چنین گفت افراسیاب که بد در جهان اندرآمد
اسگوبلغتنامه دهخدااسگوب . [ اُ ] (اِخ ) شهری در ترکیه که در قدیم آنرا پروزید میگفته اند. (ایران باستان ص 2152).
اصوبلغتنامه دهخدااصوب . [ اَص ْ وَ ] (ع ن تف ) باصواب تر و نیکتر. (غیاث ) (آنندراج ). صواب تر. بصواب تر : خواسته بدْهد و نخواهد شکراین صوابست و آن دگر اصوب .فرخی .
اشوبدنلغتنامه دهخدااشوبدن . [ اَش ْ وَ ب َ دَ ن َ ] (اِخ ) نام شهریست در مشرق هند. و این کلمه بمعنی کسانیست که چهره هایشان همچون چهره ٔ خرس است . رجوع به تحقیق ماللهند ص 153 شود.
اشوبدنلغتنامه دهخدااشوبدن . [ اَش ْ وَ ب َ دَ ن َ ] (اِخ ) نام شهریست در مشرق هند. و این کلمه بمعنی کسانیست که چهره هایشان همچون چهره ٔ خرس است . رجوع به تحقیق ماللهند ص 153 شود.
دزاشوبلغتنامه دهخدادزاشوب . [ دِ ](اِخ ) دزاشیب . از قرای بلوک شمیران . (از جغرافیای سیاسی کیهان ). قصبه ای است از بخش شمیران ، شهرستان تهران . واقع در یکهزار گزی شرق تجریش . ناحیه ای است در دامنه و سردسیر و دارای 500 تن سکنه . آب آن از دو رشته قنات تأمین میشو
ماشوبلغتنامه دهخداماشوب . (اِ) به معنی اول ماشو است که غربال و آردبیز باشد. (برهان ) (آنندراج ). غربال و آردبیز و پرویزن . (ناظم الاطباء) : دهر به پرویزن زمانه فروبیخت مردم را چه خیاره و چه رذاله هرچه در او مغز بود و آرد فروشدبر سر ماشوب آمده است نخاله .