اشکریزلغتنامه دهخدااشکریز. [ اَ ] (نف مرکب ) اشکبار. گریان . رجوع به اشکبار شود. چشمی که اشک بسیار می افشاند. (ناظم الاطباء). || عاشق . (آنندراج ) : دیدی مرا بعید که چون بودم با چشم اشکریز و دل بریان . فرخی .خاک لرزید و درآمد در گریز
اسقریشلغتنامه دهخدااسقریش . [ ] (اِخ )حمداﷲ مستوفی در ذکر انهار آرد: آب پشت فروش ، از کوه دررود برمیخیزد و به پشت فروش و اسقریش و دیگر مواضعبرسد. (نزهة القلوب چ بریل لیدن 1331 هَ .ق . ج 3 ص 227
اسکیرسلغتنامه دهخدااسکیرس . [ اِ رُ ] (اِخ ) هانری آلفونس . ادیب فرانسوی ، مصنف کتابهایی راجعبه انگلستان ، مولد وی پاریس 1814 م . و وفات 1876.
اسکیرسلغتنامه دهخدااسکیرس . [ اِ رُ ] (اِخ ) اسکورس . جزیره ای از جزایر اسپُراد. || یکی از شهرهای یونانی متعلق به آتن . (ایران باستان ص 1118).
خونبارلغتنامه دهخداخونبار. [ خوم ْ ] (نف مرکب ) بارنده ٔ خون . ریزنده ٔ خون . خون فشان : سر خنجرش ابر خونبار بودسنانش نهنگ یل اوبار بود. اسدی .مانند باران خون چکان و عموماً صفت چشم مردم عاشق است . (ناظم الاطباء). اشکریز <span class="