اصحاحلغتنامه دهخدااصحاح . [ اَ / اِ ] (ع اِ) اصحاح از تورات و انجیل ، بمنزله ٔ سوره از قرآن است . ج ، اصحاحات . (قطر المحیط).
اصحاحلغتنامه دهخدااصحاح . [ اِ ] (ع مص ) صاحب اهل و مواشی تندرست شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خداوند چارپای تندرست شدن . (زوزنی ). بهبود یافتن اهل و ماشیه ٔ کسی . اصحاح قوم ؛ چنانست که به مواشی آن آفتی برسد و آنگاه برطرف شود.(قطر المحیط) (از اقرب الموارد). و گویند: لایورد ال
اشعاعلغتنامه دهخدااشعاع . [ اِ ] (ع مص ) پراکنده انداختن شتر بول خود را. یقال : اَشَعَّ البعیر بوله .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || اَشَعَّ الزرع ؛ خوشه برآورد آن کشت . (منتهی الارب )؛ اخرج شعاعه . (اقرب الموارد). || اَشَعَّ السنبل ؛ پر شد دانه های آن خوشه . (منتهی الارب )؛ اکتنز حبه . (اقر
اشعاعدیکشنری عربی به فارسیانتشار سهام دولتي و اوراق قرضه و اسکناس , نشر , بيرون دادن , صدور , خروج(تب)دفع مايعات
اشحةلغتنامه دهخدااشحة. [ اَ ش ِح ْ ح َ ] (ع ص ، اِ) ج ِشحیح . (دهار) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 60). بخیلان .
اشعهلغتنامه دهخدااشعه . [ اَ ش ِع ْ ع َ ] (ع اِ) ج ِ شعاع . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به شعاع شود. || اشعه درحکمت اشراق که پیروان آن هر چیز را به نور و ظلمت تقسیم میکنند و به انوار الهی و نور انوار قائلند، بسیار متداول است ، چون : اشعه ٔ نوری ، اشعه ٔ انوار قاهر،اشعه ٔ تام ، اشعه ٔ
حسین عطارلغتنامه دهخداحسین عطار. [ ح ُ س َ ن ِ ع َطْ طا ] (اِخ ) ابن زین العابدین عطاربن حسین انصاری . پدرش زین العابدین صاحب «اختیارات بدیعی » که در 770 هَ . ق . نگاشته است و این پسر کتاب پدر را تنقیح کرده اصحاح الادویه نامیده است . (ذریعه ج <span class="hl" dir=
صحیحلغتنامه دهخداصحیح . [ ص َ ] (ع ص ) درست . (مهذب الاسماء). تندرست . (دهار) (غیاث اللغات ). پاک از عیب . (غیاث اللغات ). راست . سالم . تندرست . مقابل غلط و سقیم و بیمار. سدید. درواخ . پدرام . ج ، اصحاح و صحائح . (منتهی الارب ). صِحاح . (مجمع البحرین ) : گفت از ای
حامورابیلغتنامه دهخداحامورابی . (اِخ )ششمین پادشاه از اولین سلسله ٔ پانزده نفری سلاطین بابل و مؤسس و بانی حقیقی وواقعی مملکت بابل . قانون حامورابی قدیم ترین قوانینی است که تا امروز بدست است . سلطنت وی در حدود 2003-1961 ق .م . وی
خداوندلغتنامه دهخداخداوند. [ خ ُ وَ ] (اِخ ) رب . (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء). نامی از نام های الهی . خدا. خدای . پروردگار. اﷲتعالی : چون تیغ بدست آری مردم نتوان کشت نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت . رودکی .جز از ایزد توام خداون