افتاده حالیلغتنامه دهخداافتاده حالی . [ اُ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) متواضع بودن . فروتنی . آرام بودن . بی حالی : کاکل از بالانشینی رتبه ای پیدا نکردسنبل از افتاده حالی همنشین ما شده .
افتادهلغتنامه دهخداافتاده . [ اُ دَ / دِ ] (ن مف /نف ) عاجز. (برهان ) (ناظم الاطباء). کنایه از عاجز و زبون گردیده باشد. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ): یکی گفت چرا شب نماز نمیکنی ؟ گفت مرا فراغت نماز نیس
افتاده حاللغتنامه دهخداافتاده حال . [ اُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) متواضع. فروتن . ساکت . آرام . و رجوع به افتاده حالی شود.
بالا نشینیلغتنامه دهخدابالا نشینی . [ ن ِ ] (حامص مرکب ) عمل بالانشین . صدرنشینی . جای گزینی در بالا. مقام کردن در فوق . در صدرجای نشستن از مجلس . تصدر. (منتهی الارب ) : کاکل از بالانشینی رتبه ای پیدا نکردزلف از افتاده حالی همنشین ماه شد.(؟).</p
کاکللغتنامه دهخداکاکل . [ ک ُ ] (اِ) موی میان سر پسران و مردان و اسب و استر و غیره باشد. (برهان ) (غیاث ) (مهذب الاسماء). موی تارک سر؛ از اینجهت تیری را که سرگذار باشد تیر کاکل ربا گویند. (چراغ هدایت ). مؤلف آنندراج آرد: اهالی مازندران در زمان غلبه ٔسادات زیدیه و حکمرانی آنان به اقتفای آنان
افتادهلغتنامه دهخداافتاده . [ اُ دَ / دِ ] (ن مف /نف ) عاجز. (برهان ) (ناظم الاطباء). کنایه از عاجز و زبون گردیده باشد. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ): یکی گفت چرا شب نماز نمیکنی ؟ گفت مرا فراغت نماز نیس
درافتادهلغتنامه دهخدادرافتاده . [ دَ اُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) افتاده . ریخته شده : باده ای دید بدان جام درافتاده که بن جام همی سفت چو سنباده . منوچهری .رجوع به درافتادن شود.
دل افتادهلغتنامه دهخدادل افتاده . [ دِ اُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) دل باخته . (مجموعه ٔ مترادفات ). تنگدل . دل شکسته . (ناظم الاطباء). کنایه از عاشق صادق . (آنندراج ) : اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی
دورافتادهلغتنامه دهخدادورافتاده . [ اُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) دورمانده از کسی یا جایی : غریب ؛ دورافتاده از مسکن . (دهار).- دورافتاده از وطن ؛ جلای وطن کرده . (یادداشت مؤلف ). || کنایه از کسی است که حقیقت را خوب نمی تواند درک کند.
پیش افتادهلغتنامه دهخداپیش افتاده . [اُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) سبقت گرفته . جلو افتاده . تقدم جسته . || که مهم نباشد، پیش پا افتاده . مبتذل . که درخور اهمیت نبود. که آسان و سهل باشد. || معلوم . روشن . که هر کس تواند دانستن .
پیش پاافتادهلغتنامه دهخداپیش پاافتاده . [ ش ِ اُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) برابر پای ساقط شده و افکنده . || در اصطلاح ، ذلیل و حقیر. که درخور توجه واعتنا نیست . || مبتذل . || معلوم همه کس . آسان . که همه کس داند. که همه جا هست . صاحب آنندراج گوید کنایه از بسیار نزدیک و