افسرلغتنامه دهخداافسر. [ اَ س َ ] (اِ) تاج و کلاه پادشاهان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). تاجی از ابریشم مکلل با جواهر. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ). تاج . (دهار) (مجمعالفرس اسدی ) (مؤید الفضلاء) (ازمنتهی الارب ) (شرفنامه ٔ منیری ). تاج پادشاهان که بعربی اکلیل خوانند. (هف
افسرلغتنامه دهخداافسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) از شعرای فارسی زبان که بدربار عالمگیر پادشاه درآمد ولقب معززخان یافت و در بنگاله درگذشت . از او است :نمیخواهم که گردد ناخن من بند در جائی مگر خاری برآرم گاه گاهی از کف پائی .و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
افسرلغتنامه دهخداافسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) باقرعلی خان . یکی از شعرای دوره ٔ صفوی است که بهندوستان مهاجرت کرد و در حیدرآباد درگذشت . از اشعار او است :امروز میرود بگلستان نگار مااز دست میرود دل بی اختیار ما.و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
افسرلغتنامه دهخداافسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) یکی از شعرا و ادبای مشهور مشهد بود و رساله ٔ معروفی در معما دارد. از او است :میکنم دیوانگی تا بر سرم غوغا شودشاید از بهر تماشا آن پری پیدا شود.و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
افسرلغتنامه دهخداافسر. [ اَ س َ ] (اِ) تاج و کلاه پادشاهان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). تاجی از ابریشم مکلل با جواهر. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ). تاج . (دهار) (مجمعالفرس اسدی ) (مؤید الفضلاء) (ازمنتهی الارب ) (شرفنامه ٔ منیری ). تاج پادشاهان که بعربی اکلیل خوانند. (هف
افسرلغتنامه دهخداافسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) از شعرای فارسی زبان که بدربار عالمگیر پادشاه درآمد ولقب معززخان یافت و در بنگاله درگذشت . از او است :نمیخواهم که گردد ناخن من بند در جائی مگر خاری برآرم گاه گاهی از کف پائی .و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
افسرلغتنامه دهخداافسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) باقرعلی خان . یکی از شعرای دوره ٔ صفوی است که بهندوستان مهاجرت کرد و در حیدرآباد درگذشت . از اشعار او است :امروز میرود بگلستان نگار مااز دست میرود دل بی اختیار ما.و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
افسرلغتنامه دهخداافسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) یکی از شعرا و ادبای مشهور مشهد بود و رساله ٔ معروفی در معما دارد. از او است :میکنم دیوانگی تا بر سرم غوغا شودشاید از بهر تماشا آن پری پیدا شود.و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
زرافسرلغتنامه دهخدازرافسر. [ زَ اَ س َ ] (اِ مرکب ) افسر زر. تاجی از طلا. تاج زرین : چو رخشنده شد بر فلک ماه نوچو زرافسری بر سر شاه نو.فردوسی .
شاه افسرلغتنامه دهخداشاه افسر. [ اَ س َ ] (اِ مرکب ) اسپرک را گویند و آن را بعربی اکلیل الملک خوانند. (برهان قاطع) (از آنندراج ) (انجمن آرا). رجوع به شاه بسه و اکلیل الملک شود.
هم افسرلغتنامه دهخداهم افسر. [ هََ اَ س َ ] (ص مرکب ) همپایه . هم درجه : عیوق به دست زورمندی برده ز هم افسران بلندی .نظامی .
افسرلغتنامه دهخداافسر. [ اَ س َ ] (اِ) تاج و کلاه پادشاهان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). تاجی از ابریشم مکلل با جواهر. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ). تاج . (دهار) (مجمعالفرس اسدی ) (مؤید الفضلاء) (ازمنتهی الارب ) (شرفنامه ٔ منیری ). تاج پادشاهان که بعربی اکلیل خوانند. (هف
افسرلغتنامه دهخداافسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) از شعرای فارسی زبان که بدربار عالمگیر پادشاه درآمد ولقب معززخان یافت و در بنگاله درگذشت . از او است :نمیخواهم که گردد ناخن من بند در جائی مگر خاری برآرم گاه گاهی از کف پائی .و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.