افشاندنلغتنامه دهخداافشاندن . [ اَ دَ ] (مص ) برافشاندن . افشانیدن . فشاندن . (شرفنامه ٔ منیری ). ریختن . (مؤید الفضلاء). ریختن و پاشیدن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پاشیدن . (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) : سواران ... جز آن نتوانستند کرد که سلاح می افشاندند و در بیشه
افساندنلغتنامه دهخداافساندن . [ اَدَ ] (مص ) گرد سبوس و جز آن از غله دور کردن . (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء). گرد و جز آن که بر جامه و امثال آن نشسته باشد دور کردن . (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء). افسانیدن . (شرفنامه ) (مؤید). فسانیدن . (شرفنامه ٔ منیری ). در زفانگویا مذکور است اگر ه
افسانیدنلغتنامه دهخداافسانیدن . [ اَ دَ ](مص ) افسانه گفتن . || بالیدن . || دراز کردن . || راست کردن . || رام گردانیدن . مطیع کردن . || سودن . زدودن . (ناظم الاطباء). || گرد و سبوس و جز آن از غله دور کردن . (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء).
افسایانیدنلغتنامه دهخداافسایانیدن . [ اَ دَ ] (مص ) رام کنانیدن . افسون گردانیدن . سبب رام کردن شدن . (ناظم الاطباء).
افشانیدنلغتنامه دهخداافشانیدن . [ اَ دَ ] (مص ) افشاندن . پاشانیدن . پراکنده نمودن . (ناظم الاطباء). فتالیدن . منتشر ساختن . ریختن . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به افشاندن شود.
هوادهی افشانهایspray aerationواژههای مصوب فرهنگستانفرایندی که در آن غلظت اکسیژن محلول در آب با افشاندن آب در هوا افزایش مییابد
برفپاککن چراغ جلوheadlight wash wipeواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای که چراغ جلو را با یک تیغۀ برفپاککن، همزمان با افشاندن آب تمیز میکند
مِهزداییfog dispersalواژههای مصوب فرهنگستانفرایندی که در آن مِه طبیعی با گرم کردن سطح زمین یا افشاندن آب یا یخافشانی در مِه اَبَرسرد پراکنده میشود
گل نم زدنلغتنامه دهخداگل نم زدن . [ گ ُ ن َ زَ دَ ] (مص مرکب ) افشاندن آب کم با پشت پنجه ٔ دست . آب کمی زدن با دست به چیزی . آب کمی به چیزی افشاندن . گل نمی به تنباکو زدن ؛ اندک آبی بر آن افشاندن .
آب سارلغتنامه دهخداآب سار. [ ب ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) در قزوین و قمشه و سمیرم فارس نام چشمه هائی است که بزعم عوام افشاندن آب آن در مزارعی که ملخ بدانجا فرود آمده باشد سبب آمدن مرغ سار که ملخ را دفعو تباه می کند، گردد، و آن را آب مرغان نیز گویند.
افشاندنلغتنامه دهخداافشاندن . [ اَ دَ ] (مص ) برافشاندن . افشانیدن . فشاندن . (شرفنامه ٔ منیری ). ریختن . (مؤید الفضلاء). ریختن و پاشیدن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پاشیدن . (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) : سواران ... جز آن نتوانستند کرد که سلاح می افشاندند و در بیشه
افشاندندیکشنری فارسی به انگلیسیbestrew, circulation, diffuse, dissipate, exude, scatter, shaker, spray, sprinkle, strew, winnow
دامن افشاندنلغتنامه دهخدادامن افشاندن . [ م َ اَ دَ ] (مص مرکب ) تکان دادن دامن . جنبان ساختن دامن ازجوانب . بحرکت درآوردن دامن در سویهای مختلف . دامن فشاندن . رجوع به دامن فشاندن شود. || دست کشیدن . از دست نهادن . دامان فشاندن . رها کردن . پشت پازدن . ترک گفتن . ول کردن . سر دادن . اعراض کردن . خویش
درافشاندنلغتنامه دهخدادرافشاندن . [ دَ اَ دَ ] (مص مرکب ) افشاندن : بوزنه دیگر بار لطافتی بجای آورد و شاخه ها درافشاند و خوک بکار می برد تا هیچ نماند. (سندبادنامه ص 169). رجوع به افشاندن شود.
دست افشاندنلغتنامه دهخدادست افشاندن . [ دَ اَ دَ ] (مص مرکب ) رقص . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). رقص کردن . (غیاث ) (آنندراج ) انجمن آرا). کنایه از رقاصی کردن . (برهان ). دست فشاندن . دست برافشاندن . || اعراض کردن . رد کردن : دست بوسم که گلین رطل دهد یار مراگر دهد ج
دست برافشاندنلغتنامه دهخدادست برافشاندن . [ دَ ب َاَ دَ ] (مص مرکب ) دست برفشاندن . دست افشاندن . کنایه از جدا شدن و ترک گفتن . (از آنندراج ) : ما که به خود دست برافشانده ایم بر سر خاکی چه فرومانده ایم . نظامی .و رجوع به دست افشاندن و دست ب
دندان افشاندنلغتنامه دهخدادندان افشاندن . [ دَ اَ دَ ] (مص مرکب ) دندان فشاندن . دندان افکندن . دندان ریختن : تا زبان شکل است شمشیرش همه شیران رزم بس که دندانها ز بیم آن زبان افشانده اند.خاقانی .