آلغولغتنامه دهخداآلغو. (اِخ ) نام محلی کنار راه تبریز و مراغه میان شورکول و روشت در 113500گزی تبریز.
الغولغتنامه دهخداالغو. [ ] (اِخ ) ششمین از امرای الوس جغتای در ماوراءالنهر. وی به سال 659 هَ . ق . / 1261 م . بحکومت رسید. (از طبقات سلاطین اسلام ص 215). در
الغاءلغتنامه دهخداالغاء. [ اِ ] (ع مص ) باطل کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (صراح ) (منتهی الارب ). افکندن و باطل کردن . (آنندراج ). لغو کردن . ابطال . اسقاط. || ناامید و زیانکار گردانیدن .(منتهی الارب ) (آنندراج ). نومید کردن . تخییب . (اقرب الموارد). || از شمار افکندن . (صراح ) (منتهی الارب ) (
الغاءدیکشنری عربی به فارسیبرانداختگي , لغو , فسخ , الغا مجازات , الغاء , ابطال , فسخ کردن , لغو کردن , باطل کردن , واچيدن , بي اثرکردن , خنثي کردن , خراب کردن , ضايع کردن , بي ابرو کردن , باز کردن
الغینانلغتنامه دهخداالغینان . [ اِ ] (ع مص ) (از باب افعیلال ) دراز و درهم پیچیده شدن گیاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). درهم پیچیده شدن گیاه و دراز شدن آن . (از اقرب الموارد). || پرگیاه شدن زمین . (از اقرب الموارد).
الغیاثلغتنامه دهخداالغیاث . [ اَ ] (ع صوت ) پناه میخواهم و دادرس میجویم . (فرهنگ نظام ). در اصل «اَطلُب ُ الغیاث » بود، بجهت تخفیف «اطلب » را که فعل بود حذف کردند و الغیاث «مفعول ٌبه » آن باقی ماند و در استعمال عرف ، الغیاث ، بمعنی فریاد است . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). فریاد. (مؤید الفض
الغیاثفرهنگ فارسی عمیدهنگام دادخواهی و طلب دادرسی میگویند: ◻︎ درد ما را نیست درمان الغیاث / هجر ما را نیست پایان الغیاث (حافظ: ۱۰۰۷).
سهم الغیبلغتنامه دهخداسهم الغیب . [ س َ مُل ْ غ َ ] (ع اِ مرکب ) در تداول فارسیان ، حصه ای از طعام که برای غائب نگهدارند. (آنندراج ). || سهم الغیب بخشی معین از فلک البروج است . که از آن معلوم سازند که مولود را از اطلاع بر مغیبات و فراست و فهم و خرد تا چند بهره بود و سهم الغیب را بروز از ماه گیرند
الوذلغتنامه دهخداالوذ. [ اَ ل َ ] (اِخ ) نام جایی است در شعر هذیل . ابوقلابه ٔ هذلی گوید:رُب ْهامة تبکی علیک کریمةبألوذ او بمجامعالاضجان و اخ یوازن ما جنیت بقوةو اذا غویت الغی لایلحان .(از معجم البلدان ).
وادی دیلغتنامه دهخداوادی دی . [ دَی ی ] (اِخ ) نام جایی در اندلس است . ابن عبدربه در ارجوزه یا تاریخ منظومی که برای عبدالرحمان خلیفه ٔ اموی اندلس سروده نام آن را در شمار قلاع فتح شده ٔ او یاد کرده است :و زعزعت کتائب السلطان بکل مافیها من البُنیان فکان من اول حصن زعزعواو من به من
اتیملغتنامه دهخدااتیم . [ اَ ی َ ] (ع ن تف ) منقادتر. رام تر. || خوارتر. ذلیل تر.- امثال : اَتْیَم ُ مِن المُرَقِّش ؛ یعنون المرقش الاصغر و کان متیّماً بفاطمة بنت المنذر الملک و له معها قصّة طویلة و بلغ من امرها اخیراً ان قطع المرقش اب
لقیطلغتنامه دهخدالقیط. [ ل َ ] (اِخ ) ابن بکیر المحاربی کوفی ، مکنی به ابوهلال . از روات علم و مصنفین کتب و از شعراست و تا سال 190 هَ . ق . میزیسته واز کتب او کتاب السمر، کتاب الحراب و اللصوص و کتاب اخبارالجن است . (ابن الندیم ). زرکلی گوید: لقیطبن بکیربن الن
زخلغتنامه دهخدازخ . [ زَخ خ ] (ع مص ) این کلمه ریشه ای است صحیح که معنی دور افکندن و چیزی را از خود جدا کردن دهد. (از مقاییس اللغة ج 3 ص 7). معنی اصلی این ماده دفع و افکندن است . (از متن اللغة). دفع. (الدرالنثیر سیوطی ). اب
الغینانلغتنامه دهخداالغینان . [ اِ ] (ع مص ) (از باب افعیلال ) دراز و درهم پیچیده شدن گیاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). درهم پیچیده شدن گیاه و دراز شدن آن . (از اقرب الموارد). || پرگیاه شدن زمین . (از اقرب الموارد).
الغیاثلغتنامه دهخداالغیاث . [ اَ ] (ع صوت ) پناه میخواهم و دادرس میجویم . (فرهنگ نظام ). در اصل «اَطلُب ُ الغیاث » بود، بجهت تخفیف «اطلب » را که فعل بود حذف کردند و الغیاث «مفعول ٌبه » آن باقی ماند و در استعمال عرف ، الغیاث ، بمعنی فریاد است . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). فریاد. (مؤید الفض
الغیاث کنانلغتنامه دهخداالغیاث کنان . [ اَ ک ُ ] (ق مرکب ) در حال دادرسی خواستن . در حال دادخواهی و پناه خواستن : شد پیش شاه شفیع آورید خضرخضر آمد الغیاث کنان از زبان آب .خاقانی .
الغیاثفرهنگ فارسی عمیدهنگام دادخواهی و طلب دادرسی میگویند: ◻︎ درد ما را نیست درمان الغیاث / هجر ما را نیست پایان الغیاث (حافظ: ۱۰۰۷).
نابالغیلغتنامه دهخدانابالغی . [ ل ِ ] (حامص مرکب ) صفت نابالغ. نابالغ بودن . نارسیدگی . صغر. || نادانی . بی تمیزی .
خان بالغیفرهنگ فارسی عمیدتهیهشده در خانبالغ: کاغذ خانبالغی: ◻︎ کمخای خانبالغی و شرب زرفشان / هرکس که دید نقش پری خواند یا ملک (نظام قاری: لغتنامه: خانبالغ).
بالغیلغتنامه دهخدابالغی .[ ل ِ ] (حامص ) حالت و چگونگی بالغ. کیفیت بالغ. بالغ بودن . بلوغ . حد کمال . رسیدگی . بالغیت : به بالغی برسیدم که هیچم آگه نیست به شادمانی و آسانی و غم و دشوار.ناصرخسرو.