امکان اشرفلغتنامه دهخداامکان اشرف . [ اِ ن ِ اَ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) (قاعده ٔ...) حکماء به استناد قاعده ٔ امکان اشرف بسیاری از مسائل مربوط بفلسفه را حل و وجود بسیاری از وسائط را اثبات کرده اند مفاد قاعده ٔ امکان اشرف آن است که هرگاه موجود ممکن اخس تحصل و وجود یافته باشد به استلزام بایستی مو
امکان اشرفلغتنامه دهخداامکان اشرف . [ اِن ِ اَ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شیخ اشراق گوید: هرگاه موجود اخسی یافت شود بضرورت و التزام عقلی بایستی ممکن اشرف قبل از آن موجود شده باشد و بعبارت دیگر وجود ممکن اخس ، کاشف از وجود قبلی ممکن اشرف است زیرا در نظام وجود هر مرتبت مادونی ظل و سایه و شبحی از مر
امکانلغتنامه دهخداامکان . [ اِ ] (ع مص ) بیضه دادن و زیر بال گرفتن ملخ و سوسمار بیضه را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). تخم گذاشتن یا گرد کردن ملخ و سوسمار و مانند آنها تخم را در جوف خود. (از اقرب الموارد). || قادر گردانیدن بر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قادر گر
امکانفرهنگ فارسی عمید۱. ممکن بودن؛ میسر بودن.۲. قدرت؛ توانایی: ◻︎ کنونت که امکان گفتار هست / بگوی ای برادر به لطف و خوشی (سعدی: ۵۳).۳. [قدیمی] فرصت.۴. (فلسفه) [مقابلِ وجوب] چیزی که وجود یا عدم آن ضروری نباشد یعنی بود و نبودش یکسان باشد، مانند انسان، حیوان، نبات، و جماد.
امکاندیکشنری فارسی به انگلیسیchoice, eventuality, fear, feasibility, option, possibility, potency, potential, potentiality, practicability, room
امکان اخسلغتنامه دهخداامکان اخس . [ اِ ن ِ اَ خ َس س ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) (قاعده ...) قاعده ای است . که صدرا در مقابل قاعده ٔ امکان اشرف وضع کرده است . (از فرهنگ علوم عقلی ، سجادی ص 90). و رجوع به امکان اشرف شود.
اشرفلغتنامه دهخدااشرف . [ اَ رَ ] (ع ن تف ) شریفتر. مهتر.- اشرف مخلوقات ؛ آدمی . || گاه عنوان و صفت شخص یا مکان مقدس باشد: حضرت اشرف . جناب اشرف . نجف اشرف . || بلندتر از هر چیزی . (منتهی الارب ). || (ص ) منکب اشرف ؛ دوش بلند. || (اِ) شب پره . (منتهی الارب ).
امکانلغتنامه دهخداامکان . [ اِ ] (ع مص ) بیضه دادن و زیر بال گرفتن ملخ و سوسمار بیضه را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). تخم گذاشتن یا گرد کردن ملخ و سوسمار و مانند آنها تخم را در جوف خود. (از اقرب الموارد). || قادر گردانیدن بر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قادر گر
ممکنلغتنامه دهخداممکن . [ م ُ ک ِ ] (ع ص ) چیزی که صلاحیت ظهور و بروز داشته باشد. شایان . ضد محال . دست دهنده و پیداشونده . (ناظم الاطباء). دست دهنده . (دهار) (غیاث اللغات ). پیداشونده . (غیاث اللغات ). امکان یابنده . میسرشدنی . محتمل . دست داده . مقدور : چون خوارزمشاه
امکانلغتنامه دهخداامکان . [ اِ ] (ع مص ) بیضه دادن و زیر بال گرفتن ملخ و سوسمار بیضه را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). تخم گذاشتن یا گرد کردن ملخ و سوسمار و مانند آنها تخم را در جوف خود. (از اقرب الموارد). || قادر گردانیدن بر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قادر گر
امکانفرهنگ فارسی عمید۱. ممکن بودن؛ میسر بودن.۲. قدرت؛ توانایی: ◻︎ کنونت که امکان گفتار هست / بگوی ای برادر به لطف و خوشی (سعدی: ۵۳).۳. [قدیمی] فرصت.۴. (فلسفه) [مقابلِ وجوب] چیزی که وجود یا عدم آن ضروری نباشد یعنی بود و نبودش یکسان باشد، مانند انسان، حیوان، نبات، و جماد.
امکاندیکشنری فارسی به انگلیسیchoice, eventuality, fear, feasibility, option, possibility, potency, potential, potentiality, practicability, room
شامکانلغتنامه دهخداشامکان . (اِخ ) قصبه ٔ مرکز دهستان بخش ششتمد شهرستان سبزوار. دارای 1394 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات و پبنه و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). || یاقوت در معجم البلدان شامکان را قریه ای ا
شامکانلغتنامه دهخداشامکان . (اِخ ) دهی از بخش ششتمدشهرستان سبزوار و محدود است از طرف شمال و خاور به شهرستان نیشابور و از جنوب بدهستان ربع شامات و از باختر بدهستان تکاب و زمج . رودخانه ٔ کال شور از این دهستان سرچشمه میگیرد محصول زراعتی خوب ندارد و اهالی از سردرختی آن استفاده میکنند. (از فرهنگ جغ
امکانلغتنامه دهخداامکان . [ اِ ] (ع مص ) بیضه دادن و زیر بال گرفتن ملخ و سوسمار بیضه را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). تخم گذاشتن یا گرد کردن ملخ و سوسمار و مانند آنها تخم را در جوف خود. (از اقرب الموارد). || قادر گردانیدن بر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قادر گر
لامکانلغتنامه دهخدالامکان . [ م َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) (از: لا به معنی نه + مکان به معنی جای ) بی جای . بی مکان . بیرون جای . صقع باری تعالی . صقع واجب . ناکجاآباد : ورای لامکانش آشیان است چگویم هر چه گویم بیش از آن است . ناصرخسرو.<br