انبازلغتنامه دهخداانباز. [ اَم ْ ] (ص ) شریک . (برهان قاطع) (آنندراج ) (دهار) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم ). شقیص . (منتهی الارب ، ذیل ش ق ص ). مشارک . سهیم . قسیم : گشاده بر ایشان بود راز من بهر کار باشند انباز من . فردوسی (شاهنامه چ بروخیم
انبازلغتنامه دهخداانباز. [ اَم ْ ] (ع اِ) ج ِ نبز. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). لقبها. (آنندراج ). رجوع به نبز شود.
انبیاشلغتنامه دهخداانبیاش . [ اِم ْ ] (ع مص ) مردن و منقبض گردیدن ؛ و هو لاینباش ؛ او نمی میرد و منقبض نمی گردد. (ناظم الاطباء). هو لاینباش ؛ یعنی نمی رمد و منقبض نمیگردد. (منتهی الارب ). نمی رمد و گرفته نمی شود. (شرح قاموس ). رمیدن ، و گویند گرفته شدن . (از اقرب الموارد).
هنبازcofounderواژههای مصوب فرهنگستانفردی که با چند نفر دیگر بنگاهی را تأسیس میکند متـ . همبنیانگذار
انبازانیدنلغتنامه دهخداانبازانیدن . [ اَم ْ دَ ] (مص ) انباز کنانیدن . شرکت کنانیدن . (ناظم الاطباء).
انبازگیرلغتنامه دهخداانبازگیر. [ اَم ْ ] (نف مرکب ) آنکه شریک پذیرد. آنکه همتا گیرد. || مشرک . (فرهنگ فارسی معین ).
انبازناکلغتنامه دهخداانبازناک . [ اَم ْ ] (ص مرکب ) مشترک ، کذا فی الملحقات و در این تأمل است . (آنندراج ). مشترک در تجارت و سوداگری . (ناظم الاطباء).
انبازدهلغتنامه دهخداانبازده . [ اَم ْ زَ دِ / دَ ] (ص مرکب ) متکبر از مکنت و دولت و از خانوادگی . (ناظم الاطباء).
انبازانیدنلغتنامه دهخداانبازانیدن . [ اَم ْ دَ ] (مص ) انباز کنانیدن . شرکت کنانیدن . (ناظم الاطباء).
انبازگیرلغتنامه دهخداانبازگیر. [ اَم ْ ] (نف مرکب ) آنکه شریک پذیرد. آنکه همتا گیرد. || مشرک . (فرهنگ فارسی معین ).
انبازناکلغتنامه دهخداانبازناک . [ اَم ْ ] (ص مرکب ) مشترک ، کذا فی الملحقات و در این تأمل است . (آنندراج ). مشترک در تجارت و سوداگری . (ناظم الاطباء).
انباز داشتنلغتنامه دهخداانباز داشتن . [ اَم ْ ت َ ] (مص مرکب ) نظیر و مانند و همتا داشتن : مردی جلد و کاری و سوار نیک و بشورانیدن همه ٔ سلاحهااستاد چنانکه انباز ندارد ببازی گوی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572). || رقیب داشتن :</s
خانبازلغتنامه دهخداخانباز. (اِخ ) دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر. ناحیه ای است در 18 هزارگزی باختر مشکین شهر و 8 هزارگزی شوسه ٔمشکین شهر اهر. این دهکده در جلگه قرار دارد و آب و هوایش معتدل و دارای <s
جانبازلغتنامه دهخداجانباز. [ جام ْ ] (اِخ ) دهی از دهستان شهرستان خرم آباد است . در 60 هزارگزی شمال خاوری کوه دشت و 60 هزارگزی شمال خاوری راه شوسه ٔ خرم آباد به کوهدشت واقع شده است . محلی است جلگه و معتدل و مالاریایی و <span cl
جانبازلغتنامه دهخداجانباز. [ جام ْ ] (اِخ ) یکی از آبادیهای سوادکوه مازندران . (سفرنامه ٔ مازندران رابینو ص 158).
جانبازلغتنامه دهخداجانباز. [ جام ْ ] (نف مرکب ) جان بازنده . کسی که با جان خود بازی کند و آنرا در معرض خطر اندازد. (ناظم الاطباء) : هان ای دل خاقانی جان بازتری هر دم در عشق چنین باید آن کس که سراندازد. خاقانی .در این میدان جانبازان ا
جانبازفرهنگ فارسی عمید۱. در دورۀ جمهوری اسلامی، کسی که در جنگ میان ایران و عراق، معلول شده است.۲. [قدیمی] کسی که جان خود را به خطر اندازد؛ ازجانگذشته.۳. [قدیمی] دلیر؛ بیباک.۴. [قدیمی] بندباز.