انبان بادلغتنامه دهخداانبان باد. [ اَم ْ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوستی که آنرا پرباد کرده آهنگران آتش افروزند. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). || انبانی که پر از باد باشد و خالی بود. (ناظم الاطباء). انبان تهی که بباد پر شده . (مؤید الفضلاء) : چه وزن آورد جای انبان
هنبانلغتنامه دهخداهنبان . [ هَم ْ ] (اِ) انبان . پوستی باشد که درست از گوسفند برآورده باشند و دباغت کنند و چیزها در آن نهند. || زنبیل درویشان را نیز گفته اند که سفره ٔ گرد چرمین باشد. (برهان ).
عنبانلغتنامه دهخداعنبان . [ ع َ ن َ ] (ع ص ) تکه ٔ کوهی شادمان سبک و گران جسم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آهوی چابک و سبک جسم و سنگین . از اضداد است . (از اقرب الموارد). و یا آهوی کلانسال و مسن . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فعلی برای این
وزن آوردنلغتنامه دهخداوزن آوردن . [ وَ وَ دَ ] (مص مرکب ) وزن آردن . وزن داشتن . سنگینی داشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا): مشقت طاعت در جنب نجات آخرت وزنی نیارد.(فرهنگ فارسی معین از کلیله و دمنه چ مینوی ص 53).چه وزن آورد جای انبان بادکه
دیوانلغتنامه دهخدادیوان . [دی ] (اِ) محل گردآوری دفاتر (مجمعالصحف ) فارسی معرب است و کسائی آن را به فتح دال و مولد دانسته است و سبب اینکه «واو» در دیوان مانند «سید» اعلال نشده است [ چون واو بعد از یاء ساکن قلب به یاء شود ] آن است که یاء در آن غیر اصلی بر وزن فِعّال از دَوَّنْت َ می باشد و در ت
انبانلغتنامه دهخداانبان . [ اَم ْ] (اِ) ظرف چرمی که در آن زاد نگه دارند. توشه دان . (آنندراج ). جراب . (دهار) (منتهی الارب ). علق . جشیر. خرص . قشع. (منتهی الارب ). خریطه که در او هرچه باشد بدارند. (مؤید الفضلاء). زنبیل فقیران که از چرم میباشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کیسه ای از پوست گوسفن
خانبانلغتنامه دهخداخانبان . (اِخ ) نام محلی کنار راه تبریز و مراغه میان تازه کند و خضرلو در 97000 گزی تبریز.
جهانبانلغتنامه دهخداجهانبان . [ ج َ هام ْ ] (ص مرکب ) نگهبان جهان . نگهدارنده ٔ جهان : چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینندمن سلیمان جهانبان بخراسان یابم . خاقانی .کیخسرو آرش کمان شاه جهانبان چون پدراسکندر آتش سنان خضر نهان دان چون
دیوانبانلغتنامه دهخدادیوانبان . [ دی وام ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) متصدی دیوان . محافظ دستگاه دیوانی . ضباط.(یادداشت مؤلف ) : رسم آن بود که چون نامه ها رسیدی رقعتی نبشتی و بونصر دیوانبان را دادی تا بخادم رساند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). من
لت انبانلغتنامه دهخدالت انبان . [ ل َ اَم ْ ] (ص مرکب ) لتنبر. لت انبار. پرخوار. لتنبان . بسیارخوار. شکم پرست . صاحب غیاث اللغات گوید: مرکب از لت که به معنی شکم است و انبان ، و لت انبان کسی که شکم او مثل انبان باشد و انبان ظرف چرمین مثل مشک است و میتوان گفت که مرکب از لت بالضم باشد که مخفف لوت اس
نی انبانلغتنامه دهخدانی انبان . [ ن َ / ن ِ اَم ْ ] (اِ مرکب ) نام سازی که از نی و چرم سازند. (غیاث اللغات ). نوعی از نی که متصل است به انبانی پر از هوا و آن را می نوازند. (ناظم الاطباء). رجوع به نای انبان شود : افعی چو نی انبان و کشف