انتصافلغتنامه دهخداانتصاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) تمام حق خود گرفتن از کسی . (ناظم الاطباء). انتصف منه ؛ تمام حق خود گرفت از آن . (منتهی الارب ). نصف یافتن . (غیاث اللغات ). || معجر بر سر افکندن زن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). اختمار. (از اقرب الموارد). مقنعه بر سر انداختن . || به ن
انتسافلغتنامه دهخداانتساف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) از بیخ برکندن بنا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ). برکندن . (مصادر زوزنی ). || از بن برکندن شتر گیاه را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || رندیدن باد خاک را از زمین . (از منتهی الارب ) (نا
انتشافلغتنامه دهخداانتشاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) نشافه (کفک شیر وقت دوشیدن ) خوردن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). کفک شیر بیاشامیدن . (تاج المصادر بیهقی ). کف شیر بیاشامیدن . (مصادر زوزنی ). || گونه برگردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ):اُنتشف لونه (مجهولاً)
ذیابلغتنامه دهخداذیاب . (ع اِ) ذِئاب . ج ِ ذیب . گرگان : در وقت انتصاف روز بتیغ انتصاف قرب پنجهزار جیفه ٔ کفار بر صحراء آن مصاف طعمه ٔ کلاب و نجعه ٔ ذیاب کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی مؤلف ص 201). رجوع به ذئاب شود.
داد گرفتنلغتنامه دهخداداد گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) انتصاف . ستاندن حق خود از دیگری . || حق کسی را از دیگری گرفتن ، داد ستدن :خدا داد مرا از تو بگیرد؛ سزای ستمکاری ترا بدهد.
داد دل ستاندنلغتنامه دهخداداد دل ستاندن . [ دِ دِ س ِ دَ ] (مص مرکب ) بواقعی گرفتن حق خود. گرفتن حق خود بواقعی از کسی یا چیزی . انتصاف . داد ستدن . رجوع به داد ستدن شود : برسم فریدون و آیین کی ستانیم داد دل از رود و می .نظامی .
جیفهلغتنامه دهخداجیفه . [ ف َ / ف ِ ] (از ع ، اِ) لاش . لاشه . لش .مردار بوگرفته . (منتهی الارب ). جثه ٔ گنده . (از اقرب الموارد). ج ، جیَف ، اجیاف . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : در وقت انتصاف روز به تیغ انتصاف قریب پنجهزار جفیه
مشارقلغتنامه دهخدامشارق . [ م َ رِ ] (ع اِ) ج ِ مشرق .(آنندراج ) (ناظم الاطباء). مواضع برآمدن خورشید. (ازاقرب الموارد) . مقابل مغارب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از مشارق ممالک و... او شموس انصاف و بدور انتصاف را طلوع داد. (سندبادنامه ص 8