انتقال بارcharge transferواژههای مصوب فرهنگستانجابهجایی بار الکتریکی از یک جسم یا ذره به جسم یا ذرة دیگر
انتقاللغتنامه دهخداانتقال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) از جایی بجایی شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (مجمل اللغه ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). از جایی بجایی بگشتن . (از اقرب الموارد). از جایی بجایی رفتن . (غیاث اللغات ). از جایی بجایی رفتن و نقل نمودن .(آنندراج ). جابجا شدن . از جایی بجای
انتقالدیکشنری عربی به فارسیانتقال , عبور , تغيير از يک حالت بحالت ديگر , مرحله تغيير , برزخ , انتقالي
انتقالفرهنگ فارسی عمید۱. جابهجا کردن چیزی یا کسی.۲. جابهجا شدن.۳. تغییر کردن محل کار کارمند یا کارگر.۴. سرایت کردن.۵. (جامعهشناسی) منتقل شدن از یک نظام اجتماعی به نظام اجتماعی دیگر: انتقال از فئودالیسم به سرمایهداری.۶. (ریاضی) تبدیلی که در آن همۀ نقاط یک شکل مسطح با یک بردار تغییر مکان ج
انتقالدیکشنری فارسی به انگلیسیdevolution, gradation, negotiation, relocation, removal, switch, transfer, transference, transition, transmission
بیشپتانسیل انتقال بارcharge transfer overpotentialواژههای مصوب فرهنگستانبیشپتانسیل الکترود که ناشی از مقاومت لایۀ دوگانه در برابر انتقال بار الکتریکی است
طیف انتقال بارcharge transfer spectrumواژههای مصوب فرهنگستاننوار طیفی با ضریب خاموشی زیاد که نتیجۀ حرکت الکترون بین مولکولها، و در همتافتها، نتیجۀ حرکت الکترون از مرکز فلزی به لیگاند یا برعکس است
همتافت انتقال بارcharge transfer complexواژههای مصوب فرهنگستانترکیبی که در آن الکترونها از یک گونه به گونۀ دیگر انتقال مییابند
transmissibleدیکشنری انگلیسی به فارسیقابل انتقال است، قابل انتقال، مسری، انتقال پذیر، قابل سرایت، فرافرستادنی، فرستادنی، ساری
transferدیکشنری انگلیسی به فارسیانتقال، نقل، واگذاری، تحویل، سند انتقال، ورابری، انتقال واگذاری، انتقال دادن، واگذار کردن، منتقل کردن، ورابردن، انقال دادن، انتقالی
ارتباطات همزمان دوطرفهtwo-way simultaneous communications, both-way simultaneous communicationsواژههای مصوب فرهنگستانانتقال همزمان و دوسویۀ داده در یک مسیر انتقال
انتقاللغتنامه دهخداانتقال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) از جایی بجایی شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (مجمل اللغه ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). از جایی بجایی بگشتن . (از اقرب الموارد). از جایی بجایی رفتن . (غیاث اللغات ). از جایی بجایی رفتن و نقل نمودن .(آنندراج ). جابجا شدن . از جایی بجای
انتقالدیکشنری عربی به فارسیانتقال , عبور , تغيير از يک حالت بحالت ديگر , مرحله تغيير , برزخ , انتقالي
انتقالفرهنگ فارسی عمید۱. جابهجا کردن چیزی یا کسی.۲. جابهجا شدن.۳. تغییر کردن محل کار کارمند یا کارگر.۴. سرایت کردن.۵. (جامعهشناسی) منتقل شدن از یک نظام اجتماعی به نظام اجتماعی دیگر: انتقال از فئودالیسم به سرمایهداری.۶. (ریاضی) تبدیلی که در آن همۀ نقاط یک شکل مسطح با یک بردار تغییر مکان ج
انتقالدیکشنری فارسی به انگلیسیdevolution, gradation, negotiation, relocation, removal, switch, transfer, transference, transition, transmission
دیرانتقاللغتنامه دهخدادیرانتقال . [ اِ ت ِ ](ص مرکب ) بطی ءالانتقال . (یادداشت مؤلف ). کند ذهن . مقابل تیزهوش . مقابل زودیاب . دیربرخورد. کودن . خنگ .
قابل انتقاللغتنامه دهخداقابل انتقال . [ ب ِ ل ِ اِ ت ِ ](ص مرکب ) آنچه بتوان به دیگری منتقل کرد. انتقال پذیر. || ملک ... منقول . در مقابل غیرمنقول .
انتقاللغتنامه دهخداانتقال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) از جایی بجایی شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (مجمل اللغه ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). از جایی بجایی بگشتن . (از اقرب الموارد). از جایی بجایی رفتن . (غیاث اللغات ). از جایی بجایی رفتن و نقل نمودن .(آنندراج ). جابجا شدن . از جایی بجای
انتقالدیکشنری عربی به فارسیانتقال , عبور , تغيير از يک حالت بحالت ديگر , مرحله تغيير , برزخ , انتقالي