انتقاللغتنامه دهخداانتقال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) از جایی بجایی شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (مجمل اللغه ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). از جایی بجایی بگشتن . (از اقرب الموارد). از جایی بجایی رفتن . (غیاث اللغات ). از جایی بجایی رفتن و نقل نمودن .(آنندراج ). جابجا شدن . از جایی بجای
انتقالدیکشنری عربی به فارسیانتقال , عبور , تغيير از يک حالت بحالت ديگر , مرحله تغيير , برزخ , انتقالي
انتقالفرهنگ فارسی عمید۱. جابهجا کردن چیزی یا کسی.۲. جابهجا شدن.۳. تغییر کردن محل کار کارمند یا کارگر.۴. سرایت کردن.۵. (جامعهشناسی) منتقل شدن از یک نظام اجتماعی به نظام اجتماعی دیگر: انتقال از فئودالیسم به سرمایهداری.۶. (ریاضی) تبدیلی که در آن همۀ نقاط یک شکل مسطح با یک بردار تغییر مکان ج
انتقالدیکشنری فارسی به انگلیسیdevolution, gradation, negotiation, relocation, removal, switch, transfer, transference, transition, transmission
انتقال خطمشیpolicy transferواژههای مصوب فرهنگستانفرایندی که در آن دانش مرتبط با خطمشـیها و ترتیبات اداری و نهادها و آرا و عقایـد در یک بستر اجتماعی در توسعة خطمشیها و ترتیبات اداری و نهادها و آرا و عقاید در بستر اجتماعی دیگر به کار میرود متـ . انتقال سیاستها
انتقاللغتنامه دهخداانتقال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) از جایی بجایی شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (مجمل اللغه ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). از جایی بجایی بگشتن . (از اقرب الموارد). از جایی بجایی رفتن . (غیاث اللغات ). از جایی بجایی رفتن و نقل نمودن .(آنندراج ). جابجا شدن . از جایی بجای
انتقالدیکشنری عربی به فارسیانتقال , عبور , تغيير از يک حالت بحالت ديگر , مرحله تغيير , برزخ , انتقالي
انتقالفرهنگ فارسی عمید۱. جابهجا کردن چیزی یا کسی.۲. جابهجا شدن.۳. تغییر کردن محل کار کارمند یا کارگر.۴. سرایت کردن.۵. (جامعهشناسی) منتقل شدن از یک نظام اجتماعی به نظام اجتماعی دیگر: انتقال از فئودالیسم به سرمایهداری.۶. (ریاضی) تبدیلی که در آن همۀ نقاط یک شکل مسطح با یک بردار تغییر مکان ج
انتقالدیکشنری فارسی به انگلیسیdevolution, gradation, negotiation, relocation, removal, switch, transfer, transference, transition, transmission
دیرانتقاللغتنامه دهخدادیرانتقال . [ اِ ت ِ ](ص مرکب ) بطی ءالانتقال . (یادداشت مؤلف ). کند ذهن . مقابل تیزهوش . مقابل زودیاب . دیربرخورد. کودن . خنگ .
قابل انتقاللغتنامه دهخداقابل انتقال . [ ب ِ ل ِ اِ ت ِ ](ص مرکب ) آنچه بتوان به دیگری منتقل کرد. انتقال پذیر. || ملک ... منقول . در مقابل غیرمنقول .
انتقاللغتنامه دهخداانتقال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) از جایی بجایی شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (مجمل اللغه ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). از جایی بجایی بگشتن . (از اقرب الموارد). از جایی بجایی رفتن . (غیاث اللغات ). از جایی بجایی رفتن و نقل نمودن .(آنندراج ). جابجا شدن . از جایی بجای
انتقالدیکشنری عربی به فارسیانتقال , عبور , تغيير از يک حالت بحالت ديگر , مرحله تغيير , برزخ , انتقالي