اندرشلغتنامه دهخدااندرش . [ اَ دَ رَ ] (اِخ ) یا اندراش ، شهری در اسپانیا. رجوع به اسپانی در همین لغت نامه شود.
اندرزلغتنامه دهخدااندرز. [ اَ دَ ] (اِ) پند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (هفت قلزم ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). نصیحت . (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (فرهنگ سروری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات ) (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). موعظت
اندرشدنلغتنامه دهخدااندرشدن .[ اَ دَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) داخل شدن . وارد شدن ، مقابل بیرون شدن . خروج . (از فرهنگ فارسی معین ). درآمدن .دخول : پس از چهل سال که آدم آنجا اوکنده بود خدای عزوجل جان را بفرستاد تا به تن آدمی اندرشد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). من آن مال پیش رشید بر
اندرشکستنلغتنامه دهخدااندرشکستن . [ اَ دَ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) آماده کردن . حاضر ساختن . مهیا کردن : بنوی یکی دفتر اندرشکست . (شاهنامه از فرهنگ فارسی معین ).
غرنگفرهنگ فارسی عمید۱. صدای گریه و ناله: ◻︎ مرا گریستن اندر غم تو آیین گشت / چنانکه هیچ نیاسایم از غریو و غرنگ (فرخی: ۴۵۳).۲. نوحه.۳. صدایی که هنگام گریستن در گلو میپیچد: ◻︎ به خروش اندرش گرفته غریو / به گلو اندرش بمانده غرنگ (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۳۶).
گرد گرفتنلغتنامه دهخداگرد گرفتن . [ گ ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) گردکسی یا چیزی را گرفتن . اطراف و جوانب او را گرفتن . محاصره کردن . اِغتفاق . (از منتهی الارب ) : گسست و به خاک اندر آمد سرش سواران گرفتند گرد اندرش .فردوسی .
نجارلغتنامه دهخدانجار. [ ن َج ْ جا ] (اِخ ) عبدالرحمن بن احمد بلخی امینی ،مکنی به ابوسراقه . از شاعران قرن چهارم هجری و از مداحان سلطان محمود غزنوی یمین الدوله است . او راست :زره پوش ترک من آن ماه پیکرزره دارد از مشک بر ماه انورکه دیده ست مشک مسلسل زره سای که دیده ست ماه منور
ریچارفرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه] = لیچار۲. = مربا۳. ترشی: ◻︎ یکی مرغ بریان و نان از برش / نمکدان و ریچار گرد اندرش (فردوسی: ۲/۲۹).⟨ ریچار بافتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] سخنان مهمل و نامربوط گفتن؛ ریچال گفتن.
پولادبستلغتنامه دهخداپولادبست . [ ب َ ] (ن مف مرکب ) با پولاد استوار کرده : کشیده شد از صف پیلان مست یکی باره ده میل پولادبست . اسدی .بزیر اندرش گفتی آن پیل مست سپه کش دزی بود پولادبست . اسدی .ز گردش چ
اندرشدنلغتنامه دهخدااندرشدن .[ اَ دَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) داخل شدن . وارد شدن ، مقابل بیرون شدن . خروج . (از فرهنگ فارسی معین ). درآمدن .دخول : پس از چهل سال که آدم آنجا اوکنده بود خدای عزوجل جان را بفرستاد تا به تن آدمی اندرشد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). من آن مال پیش رشید بر
اندرشکستنلغتنامه دهخدااندرشکستن . [ اَ دَ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) آماده کردن . حاضر ساختن . مهیا کردن : بنوی یکی دفتر اندرشکست . (شاهنامه از فرهنگ فارسی معین ).