انضاجلغتنامه دهخداانضاج . [ اِ ] (ع مص ) پختن گوشت و جز آن را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پختن گوشت و میوه را.(از اقرب الموارد). بپزانیدن و بریان کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). || رسانیدن میوه را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رسیده کردن میوه (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || (اص
انضاجفرهنگ فارسی معین( اِ ) [ ع . ] (مص م .) 1 - پختن گوشت و جز آن را. 2 - رسانیدن میوه را. 3 - (مص ل .) در پزشکی صلاحیت پیدا کردن خلط فاسد جهت دفع .
هندازلغتنامه دهخداهنداز. [ هَِ ] (معرب ، اِ) اندازه . (منتهی الارب ). معرب اندازه ٔ فارسی است . رجوع به هندسه شود.
پااندازلغتنامه دهخداپاانداز. [ اَ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) فرشی که در سوی دَرِ ورود اطاق افکنند. || آنچه در پای عروس یا داماد ریزند از زر یا جامه ها و جز آن . || آنچه در گاه ورود عروس بخانه ٔ شوی در بیرون خانه از اسب و ملک پیش کشند. || (نف مرکب ) قواد. زنی که بساط طرب و عیش و نوش آماده کند مردان
اندازلغتنامه دهخداانداز.[ اَ ] (اِمص ) به معنی مصدر است که انداختن باشد. (از برهان قاطع). عمل انداختن . (فرهنگ فارسی معین ).- بارانداز ؛ آنجا که بار فرود می آورند: بارانداز کشتی .- پاانداز ؛ آنچه بزیر پا می اندازند. و رجوع به پاانداز شود.
اندایشلغتنامه دهخدااندایش . [ اَ ی ِ ] (اِمص ) (از انداییدن و اندودن ). کاهگل کردن وگلابه و گچ مالیدن . (برهان قاطع) (از هفت قلزم ) (آنندراج ). انداییدن . (ناظم الاطباء). کاهگل کردن . (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ سروری ) (مؤید الفضلاء). اندودگی وگل مالی . (فرهنگ رشیدی ). گل کاری . گل مالی . (فرهن
انذآجلغتنامه دهخداانذآج . [ اِ ذِ ] (ع مص ) پاره گردیدن : انذآج قربه ؛ پاره شدن مشک . (یادداشت مؤلف ). انذأجت القربة؛پاره گردید مشک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
هرتلغتنامه دهخداهرت . [ هََ ] (ع مص ) نیک پختن گوشت را و مهرا کردن . (منتهی الارب ). نیک پختن گوشت را. (تاج المصادر بیهقی ). انضاج و نیک پختن گوشت را تا مهرا شود. (از اقرب الموارد). || طعن کردن در آبروی کسی . || جامه درانیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || به تیر زدن کسی را. (اقرب الموار
پزانیدنلغتنامه دهخداپزانیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) پزاندن . پختن .انضاج . (زوزنی ). || رسانیدن دمل و امثال آن : چون گندم که اندر شکم غذاست ... و چون بر بیرون نهی جراحتها را بپزاند. (الابنیة). و اگر بپزانیدن حاجت آید علاج پزانیدن خناق کنند و چون پخته شد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی
هاضملغتنامه دهخداهاضم . [ ض ِ ] (ع ص ) گوارنده . هضم کننده ٔ طعام . (ناظم الاطباء). || شکننده . اینکه میگویند که این طعام هاضم است ، یعنی شکننده و ریزنده است در معده . (آنندراج ). || (اصطلاح پزشکی ) در اصطلاح پزشکان ، داروئی است که جهت سرعت انضاج در غذا هنگام انجام عمل حرارت غریزی مفید باشد.
فالوذجلغتنامه دهخدافالوذج . [ ذَ ] (معرب ، اِ) معرب پالوده . جوهری در صحاح گوید: درست آن فالوذ یا فالوذق است و فالوذج غلط است . (یادداشت بخط مؤلف ) : فالوذج یمنع من نیله ما فیه من عقد و انضاج یسبح فی لجة یاقوتةللوز حیتان من العاج کأنّما ابرز من جامه
پختنلغتنامه دهخداپختن . [ پ ُ ت َ ] (مص ) (از پهلوی اف فونتن ) طبخ کردن . بآتش نرم کردن اعم از آنکه با آب گرم یا بر روی آتش یا بر روغن و چربو کنند. اهراء. (زوزنی ). || طبخ . چنانکه جامه و نسیجی را، انضاج : پختن دیگ ِ نیک خواهان راهرچه رخت سرا ست سوخته به .