انگل آشیانه1،انگل لانه1nest parasite1,brood parasiteواژههای مصوب فرهنگستانجانوری که تخم خود را در آشیانة جانور دیگر، از همانگونه یا از گونة دیگر، میگذارد
انگلآشیانی،انگللانهایnest parasitism,brood parasitism,breeding parasitismواژههای مصوب فرهنگستاننوعی زندگی انگلی که در آن پرنده تخم خود را در آشیانة پرندهای از گونة دیگر میگذارد و پرندة میزبان بعداً از جوجه نگهداری میکند
پاگانللغتنامه دهخداپاگانل . [ ن ِ ] (اِخ ) (پیِر...) سائس و نویسنده ٔ فرانسوی .مولد او در ویلنوسورلو بسال 1745م ./ 1157 هَ . ق . ووفات در سنه ٔ 1826م .<span cl
پاگانللغتنامه دهخداپاگانل . [ ن ِ ] (اِخ ) (کامیل - پیِر - آلکسیس ...) پسر پیِر پاگانل . مولد بسال 1797م .1211/ هَ .ق . در پاریس و وفات در سنه ٔ 1859م .1275/ ه
Hostدیکشنری انگلیسی به فارسیمیزبان، سپاه، صاحبخانه، ازدحام، مهمان دار، خانه دار، انگل دار، مهمانخانه دار، خواجه، گروه، دسته
مضيفدیکشنری عربی به فارسیگروه , ازدحام , دسته , سپاه , ميزبان , صاحبخانه , مهمان دار , انگل دار , وکيل خرج , پيشکار , مباشر , ناظر , مباشرت کردن
انگللغتنامه دهخداانگل . [ اَ گ ُ ] (اِ) انگشت . و انگولک و انگولک کردن از همین کلمه انگل انگشت است . (یادداشت مؤلف ).- اردشیر درازانگل ؛ بهمن پسر اسفندیار بود... و نام او اردشیر بود کی اردشیر درازانگل خواندندی او را و به بهمن معروف است و او را درازدست نیز گویند.
انگللغتنامه دهخداانگل . [اَ گ َ ] (اِ) کسی را گویند که صحبت او مکروه طبیعت باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم ). کسی که صبحت او مکروه طبیعت باشد و او در اختلاط و مصاحبت ابرام و اصرار نماید. (آنندراج ) (از انجمن آرا). مرد ناشناس گستاخ . (ناظم الاطباء). سرخر. موی دماغ . طفیلی . سربار. (یادداشت مؤلف
انگلفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) جانداری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او غذا دریافت کند؛ پارازیت.۲. (صفت) [مجاز] کسی که سربار سایرین شود و به هزینۀ دیگران روز بگذراند؛ طفیلی.
درازانگللغتنامه دهخدادرازانگل . [ دِ اَ گ ُ ] (اِخ ) لقب کی بهمن پسر اسفندیار، واو را با اردشیر (464 - 424 ق . م .) که پنجمین پادشاه خاندان هخامنشی است یکی دانسته اند. رجوع به درازدست در همین لغت نامه و فرهنگ ایران باستان ص <span
درازانگللغتنامه دهخدادرازانگل . [ دِ اَ گ ُ ] (ص مرکب ) درازدست . دارنده ٔ دستی دراز. صفت درازدست و درازانگل مکرراً در اوستا درغوبازو و درغوانگشت آمده و از این صفت بازوان کشیده و انگشتهای بلند و باریک که یک قسم زیبایی است ، اراده شده است . (فرهنگ ایران باستان ص 77</span
گوانگللغتنامه دهخداگوانگل . [ اَ گ ُ /گ َ ] (اِ) گوانگله . گوی انگل . گوی انگله : هر آن گوانگل زرین که چرخ از اختران سازدلباس عمر او را چون طرازی جاودان زیبد. اثیرالدین اخسیکتی (از انجمن آرا) (آنندراج ).
گوی انگللغتنامه دهخداگوی انگل . [ اَ گ َ ] (اِ مرکب ) گوی انگله . حلقه ای که تکمه ٔ پیراهن در آن اندازند تا بسته شود. (از بهار عجم ) : دست زوار و حلقه ٔ در توهر دو با یکدیگر چو گوی انگل . کمال اسماعیل .شوخیش چون کند آشفته به چوگان دو د
گیاه انگللغتنامه دهخداگیاه انگل . [ اَ گ َ ] (اِ مرکب ) گیاهی است که از شیره ٔ درختان تغذیه کند وبه آنها گزند بیشتری رساند. (جنگل شناسی ج 1 ص 219).