اِتِّساْقگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی در یک راستا ، در یک طریق ، وصل کردن و اتصال دو یا چند چیز به هم
اتساقلغتنامه دهخدااتساق . [اِت ْ ت ِ ] (ع مص ) راست و تمام شدن . تمام شدن : و چون در تجارب اتساقی حاصل آید وقت رحلت باشد.(کلیله ودمنه ). || فراهم آمدن . || ترتیب . ترتیب دادن . انتظام . انتظام یافتن . || فاهم آمدن و تمام شدن . (تاج المصادر بیهقی ).
اتشاقلغتنامه دهخدااتشاق . [ اِت ْ ت ِ ] (ع مص ) قدید کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر). قاق کردن . قدید و وشیق کردن گوشت . بدرازا بریدن و خشک کردن گوشت . یکجوش قدید کردن گوشت توشه را.
اتساقلغتنامه دهخدااتساق . [اِت ْ ت ِ ] (ع مص ) راست و تمام شدن . تمام شدن : و چون در تجارب اتساقی حاصل آید وقت رحلت باشد.(کلیله ودمنه ). || فراهم آمدن . || ترتیب . ترتیب دادن . انتظام . انتظام یافتن . || فاهم آمدن و تمام شدن . (تاج المصادر بیهقی ).
منتجهلغتنامه دهخدامنتجه . [ م ُ ت ِ ج َ ] (ع ص ) تأنیث منتج . نتیجه دهنده : شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتساق مقدمات موهمه کند و التئام قیاسات منتجه . (چهارمقاله ص 42). اما ذکا آن بود که از کثرت مزاولت مقدمات منتجه ، سرعت انتاج
متسقلغتنامه دهخدامتسق . [ م ُت ْ ت َ س ِ ] (ع ص ) (از «وس ق ») منتظم و مرتب و دارای نظم و ترتیب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : مدتها حال بر این جمله منتظم و متسق بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران