چاهرلغتنامه دهخداچاهر. [ هََ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از متعلقات تون یا طبس است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 133).
احرلغتنامه دهخدااحر. [ اَ ح َرر ] (ع ن تف ) سوزان تر. گرم تر : احرّ نارالجحیم ابردها. متنبی .احرّ من الجمر. || لطیف تر: هو احرّ حسناً منه ؛ او لطیف تر است از آن یک در حسن و خوبی .
احیرلغتنامه دهخدااحیر. [ اَ ی َ ] (ع ن تف ) متحیرتر.- امثال : احیر من اللیل . احیر من ضب ّ ؛ لانه اذا فارق جحره لم یهتد للرجوع . احیر من ورل ؛ و هو دابَّة مثل الضب ّ یوصف بالحیرة
اهرلغتنامه دهخدااهر. [ اَ / اَ هََ ] (اِخ ) نام موضعی است از آذربایجان که رودخانه ٔ عظیمی دارد. (برهان ) (هفت قلزم ). نام ولایتی است به آذربایجان در حوالی قراداغ که قتل خواجه شمس الدین جوینی در حوالی رودخانه ٔ آن که به رودخانه ٔ اهر مشهور است ، واقع شد و در
informerدیکشنری انگلیسی به فارسیخبر رسان، خبرچین، اگاهگر، کاراگاه، جاسوس، خبر بر، خبر دهنده، مبلغ، سخن چین
مخبردیکشنری عربی به فارسیکارگاه , اگاهي دهنده , خبر رسان , مخبر , شکل دهنده , اگاهگر , کاراگاه , جاسوس , سخن چين , بزرگ کننده , ذره بين , درشت کن