بالشتکboudinواژههای مصوب فرهنگستانهر یک از قطعههای سوسیسیشکل در یک ساختار بالشتکی که یا از قطعة دیگر یا دیگرقطعهها جداست یا پیوند باریکی با آنها دارد
بادن بادنلغتنامه دهخدابادن بادن . [ دِ دِ ] (اِخ ) باد. نام شهری از دوک نشین بزرگ بهمین نام دارای 15730 تن جمعیت و بواسطه ٔ حمامهای معدنی معروف و مشهور است . رجوع به ماده ٔ قبل شود.
پردیس بدن انسان،پارک بدن انسان، پردیس بدن، پارک بدنhuman parkواژههای مصوب فرهنگستانپارکی که در آن کودکان و والدین آنها با بدن انسان و اندامهای بدن بهصورت سهبعدی آشنا میشوند
بادنلغتنامه دهخدابادن . [ دِ ] (ع ص ) تناور. مذکر و مؤنث در وی یکسانست . ج ، بُدُن ، بُدَّن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فربه و سمین . (ناظم الاطباء). تناور. ج ، بدن . (مهذب الاسماء). زن و مرد ستبر. جسیم .
باذینلغتنامه دهخداباذین . (اِخ ) همان باذبین و باذن باشد. رجوع به باذبین و باذن و باذنه و الوزراء و الکتاب ص 27 شود.
بأذنةلغتنامه دهخدابأذنة. [ ب َءْ ذَ ن َ ] (ع مص ) فروتنی کردن . || اقرار کردن . شناختن . بأذن به ؛ اقرار کرد و شناخت و دانست آن را. (از منتهی الارب ).
باذنیلغتنامه دهخداباذنی . [ ذَ ] (ص نسبی ) منسوب به باذنه که قریه ای است از قرای خابران درنواحی سرخس . (سمعانی ). رجوع به باذن و باذنه شود.
باذنهلغتنامه دهخداباذنه . [ ذَ ن َ ] (اِخ ) یکی از قرای خاوران (خابران ) در نواحی سرخس و منسوب بدان را باذنی گویند. (الانساب سمعانی ). و رجوع به باذن و باذبین و باذین شود.
باذبینلغتنامه دهخداباذبین . (اِخ ) قریه ٔ بزرگی است نظیر شهری در پائین واسط بر ساحل دجله که گروهی از بازرگانان توانگر و جمعی از روات علم بدان منسوبند. (از معجم البلدان ). رجوع به باذین و باذن و باذنه و الاوراق ص 196 و تجارب الامم ص 54