بازدارلغتنامه دهخدابازدار. (نف مرکب ، اِ مرکب ) نگاهدارنده ٔ باز. (برهان ) (انجمن آرا). دارنده ٔ باز و معرب آن بازیار است . (سروری از شرح السامی فی الاسامی ) (آنندراج ). بازبان . و قوشچی . (ناظم الاطباء). بازیار. (مهذب الاسماء). کسی که باز دارد، دارنده ٔ باز. صاحب صقر. قوشچی . معرب آن بیزار است
بازدارلغتنامه دهخدابازدار. (نف مرکب ) شخصی را نیز گویند که مردم را از کاری و از چیزی بازدارد و منع کند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). بازدارنده . (ناظم الاطباء). رجوع به بازدارنده شود.
بازگذارلغتنامه دهخدابازگذار. [ گ ُ ] (حامص مرکب ) برگشت . (ناظم الاطباء). بازآینده . (فرهنگ شعوری ج 1 ص 161). || (ص ) شایسته . مناسب . لایق . (ناظم الاطباء). موافق . مناسب . (فرهنگ شعوری ج 1 ص <
بازداردیکشنری فارسی به انگلیسیbalk, check, curb, deterrent, hindrance, impediment, inhibition, inhibitory, preventive, punitive, restraint, restrictive
باسدارلغتنامه دهخداباسدار. (اِ) بمعنی باجبان باشد. (آنندراج ). شاید محرف پاسداراست . رجوع به پاسدار و باجدار شود.
بازستانلغتنامه دهخدابازستان . [ س ِ ] (نف مرکب ) باجدار. کسی که عشور زمین و خراج باغ و اشجار و بوستان را میگیرد. عامل . محصل اموال دولتی . (شعوری ج 1 ص 180). باجگیر. باج ستان ،مأمور مالیات . باجدار. کسی که باج دریافت میکند.
باجگیرلغتنامه دهخداباجگیر. (نف مرکب ) گیرنده ٔ باج و خراج . باژبان . عشار. زباب . مکّاس . گمرکچی . ساعی . باجدار. (آنندراج ). رجوع به قاموس کتاب مقدس ذیل باجگیر شود.
باژبانلغتنامه دهخداباژبان . (ص مرکب ) شخصی که باج و خراج از مردم میگیرد و او را بازدار هم میگویند. (برهان قاطع). کسی را گویند که باژ و خراج از مردم میگیرد و او را باژدار هم میگویند. (انجمن آرای ناصری ) (هفت قلزم ). خراج گیر.عَشّار. مَکّاس . کسی که باج از مردم میگیرد. (ناظم الاطباء). کسی را گوین
بار خیمهلغتنامه دهخدابار خیمه . [ رِ خ َ /خ ِ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قرارگاه باج گیران در راهها و گذرگاهها. میرنظمی گوید : خیال غمزه ها در دل نشسته بجان آمد شدن را راه بسته بخواهد