بارسلغتنامه دهخدابارس . (اِخ ) بارسمبورغ . نام قصبه ٔ مرکز ایالتی به همین نام در مجارستان ، بر نهر غران در 6 هزارگزی شمال غربی لونج واقع گشته است . در گذشته موقع بسیار استواری داشته ، ایالتش 142000 تن نفوس دارد که از نژادهای
بارسلغتنامه دهخدابارس . (اِخ )بابرس . پارس . ابن اثیر در ضمن حوادث سال 295 هَ . ق . و مرگ اسماعیل بن احمد سامانی مینویسد: چون ابونصر احمد [ فرزند اسماعیل ] وارد نیشابور شد بارس کبیر از بیم از گرگان بسوی بغداد گریخت و علت بیم وی آن بود که امیراسماعیل هنگامی که
بارسلغتنامه دهخدابارس . (ترکی ، اِ) به ترکی یوز را نامند و به هندی حجرالمحک . (فهرست مخزن الادویه ). یوز. پلنگ . (دِمزن ). لغتی است ترکی ریشه ٔ پارس بنا بنقل برهان جانوری است شکاری کوچکتر از پلنگ که همان یوز و یوزپلنگ باشد و با کلمه ٔ «ئیل » بمعنی سال ترکیب شود و سالی را که به روی پلنگ گردش ک
بارسلغتنامه دهخدابارس . [ ] (اِخ ) (پرهیزگار) شخصیتی بزمان بهمن . رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 92 شود.
بارزدیکشنری عربی به فارسیمتمايز , برجسته , حاءز اهميت , جالب , ياد اوردني , شخص بر جسته , چيز برجسته , جالب توجه , مورد ملا حظه , قابل توجه , قابل دقت , مورد توجه , باارزش
بارسنجفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که بار را وزن میکند؛ ترازودار؛ قپاندار.۲. هرچه با آن باری را وزن کنند؛ ترازو؛ قپان.
پارسچیلغتنامه دهخداپارسچی . (ترکی ، ص مرکب ) تربیت کننده ٔ پارس (یوز). یوزدار. رجوع به بارسجی و بارس شود.
لوزین ییلغتنامه دهخدالوزین یی . (اِخ ) سورباس . نام کرسی کانتون اُب از ولایت تروا کنار بارس بفرانسه . دارای راه آهن و 945 تن سکنه .
شارملغتنامه دهخداشارم . (اِخ ) مرکز کانتون وژ از آروندیسمان اپینال ، واقع در کنار رودخانه ٔ موزل است . 5000 تن جمعیت دارد. آبجوسازی ، صنعت حاشیه دوزی وجنگلهای آن معروف است . زادگاه موریس بارس نویسنده ٔ قرن بیستم فرانسوی است .
بارزطغانلغتنامه دهخدابارزطغان . [ رِ طُ ] (اِخ ) (قطب الدوله ) یکی از والیان فاطمیون بدمشق که در شعبان سال 460 هَ . ق . حکومت داشت . (از معجم الانساب ج 1 ص 45). و در حاشیه ٔ ج <span class="hl" di
بارسنجفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که بار را وزن میکند؛ ترازودار؛ قپاندار.۲. هرچه با آن باری را وزن کنند؛ ترازو؛ قپان.
سبارسلغتنامه دهخداسبارس . [ س ِ ] (اِخ ) والی پارس که از بدو سلطنت کوروش به ولایت پارس رسید و کوروش نیز خواهر خود را بدو داد. (از ایران باستان ص 285).
کبارسلغتنامه دهخداکبارس . [ ک ُ رِ ] (اِخ ) حاکم پاسارگاد که آنجا را تسلیم اسکندر کرد. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1421 و 1691 و 1692 شود.
قبارسلغتنامه دهخداقبارس . [ ] (معرب ، اِ) به معنی کبر است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به قبار شود.