بیاچاریدنلغتنامه دهخدابیاچاریدن . [ دَ ] (مص ) آچاردن . آچاریدن : که مر این خاک ترش را تو چو طباخان می ببوی و مزه و رنگ بیاچاری . ناصرخسرو.رجوع به آچاردن و آچاریدن شود.
باریدنفرهنگ فارسی عمید۱. فرود آمدن قطرههای آب، دانههای برف، یا تگرگ از آسمان.٢. فروریختن چیزی مانند باران.
باریدنلغتنامه دهخداباریدن . [ دَ ] (مص ) آمدن و فروریختن باران ، برف ، تگرگ و جز آن از هوا، و از آسمان بزمین . آنچه ابر و آسمان فروریزد خواه باران باشد و یا برف و جز آن . (ناظم الاطباء). چکیدن و ریختن قطرات آب و غیره (مثل تگرگ و برف ) از ابر: در زمستان ایران باریدن باران لازم است . (فرهنگ نظام
باردینلغتنامه دهخداباردین . (اِخ ) نام شهر. (از لطایف ) (غیاث ). || (قلعه ٔ...)(از تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هَ . ق . کمبریج ص 397). و ظاهراً مصحف ماردین باشد. رجوع به ماردین شود.
flurriesدیکشنری انگلیسی به فارسیطعمه ها، تپش، سراسیمگی، طوفان ناگهانی، باریدن ناگهانی، باد ناگهانی، عصبانی کردن، اشفتن
flurryدیکشنری انگلیسی به فارسیتکان دهنده، تپش، سراسیمگی، طوفان ناگهانی، باریدن ناگهانی، باد ناگهانی، عصبانی کردن، اشفتن
موجةدیکشنری عربی به فارسیموج بزرگ اب , خيزاب , موج زدن (از اب يا جمعيت يا ابر) , بصورت موج درامدن , سراسيمگي , تپش , بادناگهاني , سراسيمه کردن , اشفتن , طوفان ناگهاني , باريدن ناگهاني , موج , فر موي سر , دست تکان دادن , موجي بودن , موج زدن
باریدنفرهنگ فارسی عمید۱. فرود آمدن قطرههای آب، دانههای برف، یا تگرگ از آسمان.٢. فروریختن چیزی مانند باران.
باریدنلغتنامه دهخداباریدن . [ دَ ] (مص ) آمدن و فروریختن باران ، برف ، تگرگ و جز آن از هوا، و از آسمان بزمین . آنچه ابر و آسمان فروریزد خواه باران باشد و یا برف و جز آن . (ناظم الاطباء). چکیدن و ریختن قطرات آب و غیره (مثل تگرگ و برف ) از ابر: در زمستان ایران باریدن باران لازم است . (فرهنگ نظام
در باریدنلغتنامه دهخدادر باریدن . [ دُرر دَ ] (مص مرکب ) پاشیدن در. پاشیده و افشانده شدن دُر. || نزول قطرات باران . || سخن گفتن به روانی . کنایه از سخن شیرین و شیوا از زبان جاری شدن : زبانی که اندر سرش مغز نیست اگردر ببارد همان نغز نیست .فردوسی
خرد باریدنلغتنامه دهخداخرد باریدن . [ خ ُ دَ ] (مص مرکب ) کم کم باریدن . باریدن با قطرات ریز. ارشاش . (تاج المصادر بیهقی ).
خون باریدنلغتنامه دهخداخون باریدن . [ دَ ] (مص مرکب ) باریدن خون . خون فشاندن : از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبرهوااز چشم خون بارید در صمصام خندانش .ناصرخسرو.
شتاب باریدنلغتنامه دهخداشتاب باریدن . [ ش ِ دَ ] (مص مرکب ) باریدن بشتاب . بارش تند و سخت : اِفراط؛ شتاب باریدن . (منتهی الارب ).