بازاری نهادنلغتنامه دهخدابازاری نهادن . [ ن ِ / ن َ دَ ](مص مرکب ) بازار نهادن . رجوع به بازار نهادن شود.
بازاریفرهنگ فارسی عمید۱. از مردم بازار؛ تاجر.۲. [مجاز] متداول در بازار یا در بین تودۀ مردم: لهجهٴ بازاری.۳. [مجاز] بیکیفیت.۴. [مجاز] بدون ارزش هنری؛ مبتذل:رمان بازاری.۵. [مجاز] بیادب؛ بیظرافت.۶. [مجاز] در معرض دید همه.۷. (صفت نسبی، قید) مانند افراد بازاری؛ مقتصدانه: چقد بازاری فکر م
بازاریلغتنامه دهخدابازاری . (اِخ ) اسمش خواجه علی ، احوالش را از اینکه قبول این تخلص میکرده میتوان یافت . بغیر از این رباعی شعری از او معلوم نشده : با دل گفتم که ایدل احوال توچیست دل دیده پرآب کرد و برمن نگریست گفتا که چگونه باشد احوال کسی کو را بمراد دگر
بازاریلغتنامه دهخدابازاری . (ص نسبی ) منسوب ببازار بمعنی مردم بازار. (آنندراج ). منسوب و متعلق به بازار. یکی از کسبه ٔ بازار. سوداگر. (ناظم الاطباء). کاسب . تاجر. بازرگان . بازارگان . آنکه در بازار بتجارت و کسب و کار مشغول باشد : کنون مرد بازاری و چاره جوی ز کلبه
بازیاریلغتنامه دهخدابازیاری . (اِخ ) دهی است از دهستان بهمنی بخش میناب شهرستان بندرعباس و در 5 هزارگزی باختر میناب و دو هزارگزی شمال راه فرعی میناب در جلگه واقع است . ناحیه ای گرمسیر و دارای 400 تن سکنه است ، آب آن از رودخانه تا
بازیاریلغتنامه دهخدابازیاری . (حامص مرکب ) بازداری . نگاهداری باز. قوشچی گری . || منسوب به بازیار و بازداری که پرورش باز را معنی میدهد. (انساب سمعانی ).
بازاریفرهنگ فارسی عمید۱. از مردم بازار؛ تاجر.۲. [مجاز] متداول در بازار یا در بین تودۀ مردم: لهجهٴ بازاری.۳. [مجاز] بیکیفیت.۴. [مجاز] بدون ارزش هنری؛ مبتذل:رمان بازاری.۵. [مجاز] بیادب؛ بیظرافت.۶. [مجاز] در معرض دید همه.۷. (صفت نسبی، قید) مانند افراد بازاری؛ مقتصدانه: چقد بازاری فکر م
بازاریلغتنامه دهخدابازاری . (اِخ ) اسمش خواجه علی ، احوالش را از اینکه قبول این تخلص میکرده میتوان یافت . بغیر از این رباعی شعری از او معلوم نشده : با دل گفتم که ایدل احوال توچیست دل دیده پرآب کرد و برمن نگریست گفتا که چگونه باشد احوال کسی کو را بمراد دگر
بازاریلغتنامه دهخدابازاری . (ص نسبی ) منسوب ببازار بمعنی مردم بازار. (آنندراج ). منسوب و متعلق به بازار. یکی از کسبه ٔ بازار. سوداگر. (ناظم الاطباء). کاسب . تاجر. بازرگان . بازارگان . آنکه در بازار بتجارت و کسب و کار مشغول باشد : کنون مرد بازاری و چاره جوی ز کلبه
بازاریفرهنگ فارسی معین(ص .)1 - اهل بازار، کاسب . 2 - مبتذل ، اثری که در آن دقائق و احساسات هنری وجود نداشته باشد.
سربازاریلغتنامه دهخداسربازاری . [ س َ رِ / س َ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) آوازه ٔ بازار. (غیاث ) (آنندراج ). نظیر سرکوچه ای . کوچه باغی .
ته بازاریلغتنامه دهخداته بازاری . [ ت َه ْ ] (ص نسبی ) ... همان بازاری و ته بازاری . جمعی که جا و مکانی ندارند و درته بازار می باشند. از اهل زبان بتحقیق پیوسته کنایه از مردم اهل حرفه مثل طباخ و کبابی و نانوا و دلال وسمسار و پالان دوز و غیرهم که در بازار دکان داشته باشند و لهذا اطلاق آن بر مردم اجل
تیزبازاریلغتنامه دهخداتیزبازاری . (حامص مرکب ) روائی بازار. بازارگرمی : برده رونق به تیزبازاری تار زلفش ز مشک تاتاری . نظامی .تیزبازاری عدلت چو فلک دید به عدل گفت در بند فطیری تو که گرم است تنور. سلمان ساوجی .<
بازاریفرهنگ فارسی عمید۱. از مردم بازار؛ تاجر.۲. [مجاز] متداول در بازار یا در بین تودۀ مردم: لهجهٴ بازاری.۳. [مجاز] بیکیفیت.۴. [مجاز] بدون ارزش هنری؛ مبتذل:رمان بازاری.۵. [مجاز] بیادب؛ بیظرافت.۶. [مجاز] در معرض دید همه.۷. (صفت نسبی، قید) مانند افراد بازاری؛ مقتصدانه: چقد بازاری فکر م