بازماندنفرهنگ فارسی عمید۱. بهجا ماندن؛ باقی ماندن.۲. [قدیمی] عقب ماندن؛ واپس ماندن.۳. [قدیمی] از کار ماندن.۴. [قدیمی] به مقصود نرسیدن.۵. [قدیمی] خسته شدن.
بازماندنلغتنامه دهخدابازماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) باقی ماندن . (ناظم الاطباء). بجای ماندن . به یادگار ماندن : بمرد او و آن تخت از او بازمانداز آن پس که کام بزرگی براند. فردوسی .من و مادرم ایدرو چند زن نیای کهن بازمانده بمن . <p