بازیگوشفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی کودک یا کسی که به سرگرمی و کارهای غیرجدی علاقۀ بسیار دارد.۲. [قدیمی، مجاز] شوخ.
بازیگوشلغتنامه دهخدابازیگوش . (ص مرکب ) مشغول به بازی . (ناظم الاطباء). طفلی که گوش بر آواز طفلان دیگر دارد. (غیاث اللغات ). اطفال هرزه گرد. (انجمن آرای ناصری ). طفل بازی دوست ، آنچه فارسی زبانان هندوستان به کاف تازی خوانند خطاست . (آنندراج ) : چون صدف در بحر طوفان خو
بازیگوشدیکشنری فارسی به انگلیسیarch, coltish, frivolous, kittenish, mischievous, playful, sly, wanton