باشتابلغتنامه دهخداباشتاب . [ ش ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) شتاب کننده . عجول . باعجله : کسی را که مغزش بود باشتاب فراوان سخن باشد و دیریاب . فردوسی .گر او جنک سازد نسازیم جنگ که او باشتابست و ما با درنگ .فردوسی
crammedدیکشنری انگلیسی به فارسیپر شده، چپانیدن، چپاندن، باشتاب یاد گرفتن، خودرا برای امتحان اماده کردن
crammingدیکشنری انگلیسی به فارسیتکان دادن، چپانیدن، چپاندن، باشتاب یاد گرفتن، خودرا برای امتحان اماده کردن
باشتابلغتنامه دهخداباشتاب . [ ش ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) شتاب کننده . عجول . باعجله : کسی را که مغزش بود باشتاب فراوان سخن باشد و دیریاب . فردوسی .گر او جنک سازد نسازیم جنگ که او باشتابست و ما با درنگ .فردوسی
باشتابلغتنامه دهخداباشتاب . [ ش ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) شتاب کننده . عجول . باعجله : کسی را که مغزش بود باشتاب فراوان سخن باشد و دیریاب . فردوسی .گر او جنک سازد نسازیم جنگ که او باشتابست و ما با درنگ .فردوسی