بانگ برداشتنلغتنامه دهخدابانگ برداشتن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) فریاد کردن . فریاد زدن . صدا بلندکردن . بصدا درآمدن . عج . (منتهی الارب ) : بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181).جمله با وی بانگها برداشتندکان حر
بیانیلغتنامه دهخدابیانی . [ ب َ ] (اِخ ) از جمله ٔ شعرای زمان سلطان یعقوب خان است و شخص دردمند و مستمند و خوش طبع بود و این مطلع از اوست :چون کنم کز روزه سرو من خلالی گشته است روی چون ماه تمام او هلالی گشته است .هر کجا داغی است تنها بر دل افکار ماست گلبن دردیم و گلهای ملامت بار
بیانیلغتنامه دهخدابیانی . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بیان ،یعنی تفسیری . (ناظم الاطباء). مربوط به علم بیان . رجوع به بیان شود. || منسوب است به بیان بن سمعان تمیمی . (الانساب سمعانی ). رجوع به بیانیه شود.
بیگانگیلغتنامه دهخدابیگانگی .[ ن َ / ن ِ ] (حامص ) صفت بیگانه . چگونگی بیگانه . (یادداشت مؤلف ). غیریت . مقابل خودی . عدم آشنایی . (از ناظم الاطباء). مقابل یگانگی . (یادداشت مؤلف ). ناآشنایی . ناشناسی . || غربت . بیگانه بودن . اجنبی بودن . (از ناظم الاطباء) (ا
بانگفرهنگ فارسی عمید۱. آواز.۲. فریاد.⟨ بانگ زدن: (مصدر لازم)۱. فریاد زدن.۲. آواز برآوردن.۳. خواندن یا راندن کسی از روی خشم و غضب.⟨ بانگ نماز: اذان.
طرطقةلغتنامه دهخداطرطقة. [ طَ طَ ق َ ] (ع مص ) بانگ برداشتن . برآوردن بانگی بلند و خشن . طرق و طرق کردن . چکاچاک کردن . درق و درق کردن . تراک کردن . طراق طراق کردن . || طراق طراق کردن استخوان (در حمام ). || در را کوبیدن . (دزی ج 2 ص
عج عجةلغتنامه دهخداعج عجة. [ ع َ ع َ ج َ] (ع مص ) بانگ برداشتن و فریاد کردن شتر از زدن یا از گرانباری بار گران . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || زجر کردن ناقه را به کلمه ٔ عاج . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بار بار برداشتن آواز را و فریاد و بانگ کردن . (منتهی الارب ). || یا را جیم کرد
نعقلغتنامه دهخدانعق . [ ن َ ] (ع مص ) بانگ کردن غراب . (از المنجد) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نعیق . نُعاق .(متن اللغة) (اقرب الموارد). || بانگ کردن شبان گوسفندان خود را و زجر نمودن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة). بانگ بر گوسفند زدن . (تاج ال
نفیر کردنلغتنامه دهخدانفیر کردن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فریاد برآوردن . فغان کردن . ناله و خروش کردن . به شکوه و شکایت بانگ برداشتن . خروشیدن : نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیربچه ٔ گرسنه دیدی که ندارد شغبی . منوچهری .جوداز دو کف بخ
خروشیدنلغتنامه دهخداخروشیدن . [ خ ُ دَ ] (مص ) بانگ زدن . فریاد کردن . هرا کشیدن . غریدن . داد کشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). وَعْوَعة. (منتهی الارب ) : بتاراج و کشتن نهادند روی برآمد خروشیدن های و هوی . فردوسی .ز صندوق پیلان ببارید تی
بانگفرهنگ فارسی عمید۱. آواز.۲. فریاد.⟨ بانگ زدن: (مصدر لازم)۱. فریاد زدن.۲. آواز برآوردن.۳. خواندن یا راندن کسی از روی خشم و غضب.⟨ بانگ نماز: اذان.
بانگلغتنامه دهخدابانگ . (اِ) فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج ). صوت . آوا. صیحة. (ترجمان القرآن ). صراخ ، هیاهو. صیاح ، نعره . غو. (فرهنگ اسدی ). بان . (فرهنگ اسدی ). نداء. ضاًضاً. ضجه . قبع. صرخ . زمجره . صرخه . صفار. نشده . (منتهی الارب ). خروش . مجازاً در مطلق صدا و آواز استعمال می
بانگلغتنامه دهخدابانگ . [ ن َ ] (اِ) حب البان . (فرهنگ جهانگیری ). حب البان را گویند و آنرادر دواها بکار دارند. (برهان قاطع). نوع درختی است که گل خوشبو دارد و تخم هم دارد که در عربی آن را حب البان و درخت را قضیب البان گویند. (فرهنگ شعوری ج 1ص <span class="hl"
زاغ بانگلغتنامه دهخدازاغ بانگ . (اِ مرکب ) مقلوب بانگ زاغ . آواز زاغ : بر گلت آشفته ام بگذار تا در باغ وصل زاغ بانگی میکنم بلبل هم آوائیم نیست .سعدی .
رعدبانگلغتنامه دهخدارعدبانگ . [ رَ ] (ص مرکب ) رعدآواز. تندرآوا. (یادداشت مؤلف ). که صدایی چون بانگ تندر دارد. که بانگی مانند رعد داشته باشد : ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه پیل گام و سیل بر و شخ نورد و راه جوی . منوچهری .صباسرعت
شاهبانگلغتنامه دهخداشاهبانگ . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) شابابج . شابانج . شابانک و شاه بابک و شاه بانج . ورجوع به شابابج و شابانج و شابانک و شاه بابک شود.
شیربانگلغتنامه دهخداشیربانگ . (ص مرکب ) دارای بانگ شیر. که بانگی چون شیر دارد. || (اِ مرکب ) فرفره . بادفر. (یادداشت مؤلف ). رجوع به فرفره شود.