باهمفرهنگ فارسی عمید۱. با یکدیگر؛ بهاتفاق.۲. متحد.⟨ با هم آمدن: (مصدر لازم) همراه یکدیگر آمدن.⟨ با هم شدن: (مصدر لازم) متفق شدن.
باهملغتنامه دهخداباهم . [ هََ ] (ق مرکب ) همراه . معاً. به معیت . به اتفاق . به اتحاد. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). بهم . متفقاً. متحداً. جفت . یکجا : خوبان چو بهم گرمی بازار فروشندباهم بنشینند و خریدار فروشند. عرفی .الفة؛ باهم آمیخت
باهملغتنامه دهخداباهم . [ هَُ ] (اِ) باد موافق . (آنندراج ).باد شرطه . بادی که از عقب کشتی وزد. (ناظم الاطباء).باد مراد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177) : سالک این شرطه به ساحل نرساند ما راکشتی بی
comparesدیکشنری انگلیسی به فارسیمقایسه می کند، مقایسه کردن، سنجیدن، مقابله کردن، برابر کردن، باهم سنجیدن، تطبیق کردن
comparingدیکشنری انگلیسی به فارسیمقایسه کنید، مقایسه کردن، سنجیدن، مقابله کردن، برابر کردن، باهم سنجیدن، تطبیق کردن
comparedدیکشنری انگلیسی به فارسیمقایسه کرد، مقایسه کردن، سنجیدن، مقابله کردن، برابر کردن، باهم سنجیدن، تطبیق کردن
compareدیکشنری انگلیسی به فارسیمقایسه کنید، مقایسه کردن، سنجیدن، مقابله کردن، برابر کردن، باهم سنجیدن، تطبیق کردن
مقارنةدیکشنری عربی به فارسیمقايسه کردن , برابرکردن , باهم سنجيدن , مقايسه , تطبيق , سنجش , برابري , تشبيه , تباين , کنتراست
باهمفرهنگ فارسی عمید۱. با یکدیگر؛ بهاتفاق.۲. متحد.⟨ با هم آمدن: (مصدر لازم) همراه یکدیگر آمدن.⟨ با هم شدن: (مصدر لازم) متفق شدن.
باهملغتنامه دهخداباهم . [ هََ ] (ق مرکب ) همراه . معاً. به معیت . به اتفاق . به اتحاد. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). بهم . متفقاً. متحداً. جفت . یکجا : خوبان چو بهم گرمی بازار فروشندباهم بنشینند و خریدار فروشند. عرفی .الفة؛ باهم آمیخت
باهملغتنامه دهخداباهم . [ هَُ ] (اِ) باد موافق . (آنندراج ).باد شرطه . بادی که از عقب کشتی وزد. (ناظم الاطباء).باد مراد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177) : سالک این شرطه به ساحل نرساند ما راکشتی بی
باهمفرهنگ فارسی عمید۱. با یکدیگر؛ بهاتفاق.۲. متحد.⟨ با هم آمدن: (مصدر لازم) همراه یکدیگر آمدن.⟨ با هم شدن: (مصدر لازم) متفق شدن.
بالباهملغتنامه دهخدابالباهم . [ ل ُهَِ ] (اِخ ) بنابر آنچه در باج پران آمده است نام رودخانه ای بوده است در هند و از کوهستان رکشبام سرچشمه میگرفته . رجوع به تحقیق ماللهند بیرونی ص 128 شود.
باهملغتنامه دهخداباهم . [ هََ ] (ق مرکب ) همراه . معاً. به معیت . به اتفاق . به اتحاد. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). بهم . متفقاً. متحداً. جفت . یکجا : خوبان چو بهم گرمی بازار فروشندباهم بنشینند و خریدار فروشند. عرفی .الفة؛ باهم آمیخت
باهملغتنامه دهخداباهم . [ هَُ ] (اِ) باد موافق . (آنندراج ).باد شرطه . بادی که از عقب کشتی وزد. (ناظم الاطباء).باد مراد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177) : سالک این شرطه به ساحل نرساند ما راکشتی بی