باویسیلغتنامه دهخداباویسی . (اِخ ) دهی از دهستان سرقلعه گرمسیر ولدبیگی بخش ثلاث کرمانشاهان . دارای 150 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
باویسی سرداراکرملغتنامه دهخداباویسی سرداراکرم . [ س َ اَ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان سرقلعه گرمسیر ولدبیگی بخش ثلاث کرمانشاهان . سکنه 100 تن و قشلاق ایل ولدبیگی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
باهوشلغتنامه دهخداباهوش . (ص مرکب ) کسی که هوش دارد. هوشمند. زیرک . کَیِّس . هوشیار : بدین داستان زد یکی مهرنوش پرستار باهوش و پشمینه پوش . فردوسی .شکیبا و باهوش و رای و خردهزبر ژیان را به دام آورد. فردوسی
زرنگیفرهنگ مترادف و متضاد۱. جلد، چابکی، چالاکی، چستی، فرزی ۲. باهوشی، زیرکی ۳. رندی ۴. بیباکی ۵. زبردستی، مهارت ≠ تنبلی
تیزهوشیلغتنامه دهخداتیزهوشی . (حامص مرکب ) هوشیاری . هوشمندی . باهوشی . تیزویری . تیزهشی . (فرهنگ فارسی معین ) : تا جهان داشت تیزهوشی کردبی مصیبت سیاه پوشی کرد. نظامی .برگفت ز راه تیزهوشی افسانه ٔ آن زبان فروشی . <p class="aut