بخچلغتنامه دهخدابخچ . [ ب َ ] (ص ) چیزی که با کوبیدن پهن شود. (شعوری ). بخیچ . (ناظم الاطباء). چون میوه ٔ پخته که پای بر سر آن نهی و هرچه بدان ماند. || چیزی که فشار داده شود. (فرهنگ شعوری ). || (اِ) زاج سیاه . (فرهنگ شعوری ). و رجوع به بخج و پخچ شود.
بخیلغتنامه دهخدابخی . [ ب َ خی ی / ب َخ ْ خی ی ] (ع ص ) درهم بخی ؛ درهمی که بر آن کلمه ٔ بخ نوشته شده باشد. (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغة). و این درهم در مغرب است و گویندمنسوب بسوی بخ است که امیری بوده . (ناظم الاطباء).
بیخولغتنامه دهخدابیخو. (اِخ ) دهی از دهستان درز و سایه بان است که در بخش مرکزی شهرستان لار واقع است و 200 تن سکنه دارد. ساکنین از طایفه ٔ دولتخانی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). و رجوع به فارسنامه ٔ ناصری شود.
بخچزیدنلغتنامه دهخدابخچزیدن . [ ب َ چ ِ دَ ] (مص ) خود را در زیر بلندی گردانیدن . (ناظم الاطباء). رجوع به بخچیزیدن شود.
بخچیزیدنلغتنامه دهخدابخچیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) غلطانیدن . غلطیدن بر زمین . گردش کردن . گردیدن . (آنندراج ).
بخجلغتنامه دهخدابخج . [ ب َ ] (ص ) چیزی را گویند که بر زمین پهن شده باشد. (فرهنگ خطی ). و ظاهراً صورتی است از پخش . بخچ . پخج . (در تداول عامه ٔ خراسان ) : اگر بر سر مرد زد در نبردسر وقامتش بر زمین بخج کرد.عنصری .
بخچزیدنلغتنامه دهخدابخچزیدن . [ ب َ چ ِ دَ ] (مص ) خود را در زیر بلندی گردانیدن . (ناظم الاطباء). رجوع به بخچیزیدن شود.
بخچیزیدنلغتنامه دهخدابخچیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) غلطانیدن . غلطیدن بر زمین . گردش کردن . گردیدن . (آنندراج ).