بدالغتنامه دهخدابدا. [ ب َ ] (اِ) شرارت و بدکرداری . || سخن زشت . || فحش . || سخن بی ادبانه . (ناظم الاطباء).
بدالغتنامه دهخدابدا. [ ب َ ] (از ع مص ) بیاد آمدن مطلبی . بخاطر آوردن چیزی که از پیش نبود. (ناظم الاطباء). || رأی نوپدید آمدن . (تاج المصادر بیهقی ) : چون از گشاد بر نظرت شد زمانه (رمایه )؟ راست هرگز گمان مبر که ز رنج افتدش بدا. مسعودسعد
بدالغتنامه دهخدابدا. [ ب َ ] (ع اِ) پلیدی رقیق . || پیوند اندام مردم . ج ، اَبداء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || آغاز. (ناظم الاطباء).
بیضالغتنامه دهخدابیضا. [ ب َ / ب ِ ] (از ع ، ص ) مأخوذ از بیضاء تازی . (ناظم الاطباء). رجوع به بیضاء شود : گوهر حمرا کند از لؤلؤ بیضای خویش گوهر حمرا کسی از لؤلؤ بیضا کند. منوچهری .طوطی ری عذر
بیدالغتنامه دهخدابیدا. [ ب َ / ب َ ] (از ع ، اِ) (از بیداء عربی ) بیابان و دشت . (غیاث ). رجوع به بیداء شود : وان پول سدیور ز همه باز عجبترکز هیکل او کوه شود ساحت بیدا. عنصری .گهی برقش درخشنده چو ن
بیداءلغتنامه دهخدابیداء. [ ب َ ] (اِخ ) زمینی است هموار مابین مکه و مدینه . (منتهی الارب ). نام موضعی است بین مکه و مدینه . ازهری گوید میان مسجدالحرام و مسجدالنبی زمین همواریست که آنرا بیداء خوانند. در حدیث است ، ان قوماً یغزون البیت فادا نزلوا البیداء بعث اﷲ علیهم جبریل (ع ) فیقول یا بیداء اب
بیداءلغتنامه دهخدابیداء. [ ب َ ] (ع اِ) بیابان . ج ، بید بر خلاف قیاس ، و القیاس بیداوات . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ). بیابان . ج ، بید، بیداوات . و منه قطعنا بیداً عن بید. و یا بیداء بیدی بهم . (از اقرب الموارد). بیابان . (دهار) (مهذب الاسماء). فلات مفازه . رجوع به بیدا شود.- <span c
بیدپالغتنامه دهخدابیدپا. (اِخ ) بیدپای . دانشمند هندی مصنف کلیله و دمنه که برای پادشاه دابشلیم آنرا تصنیف کرد. (جهانگیری ). رجوع به بیدبا و بیدپای شود. || نام کتابی در حکمت که بعربی نقل شده است . (ابن الندیم ). شاید کلیله و دمنه است که جای دیگر هم از آن یاد کرده . (یادداشت مؤلف ).
بداؤنیلغتنامه دهخدابداؤنی . [ ب َ دا اُ ] (اِخ ) عبدالقادربن ملوکشاه . مورخ و شاعر هندی . در سنه ٔ 947 هَ . ق . یا یک دو سالی بعد از آن بدنیا آمد. در جوانی به اکبرشاه امپراطور مغول پیوست و در دستگاه او منصب هزاری یافت بعدها در جزو مؤلفین تاریخ الفی درآمد و گذ
خوشافرهنگ مترادف و متضاد۱. چهخوش، چهنیک، ۲. خنکا، نیکا ≠ بدا ۳. خهی، احسنت ۴. آفرین، حبذا، مرحبا ≠ بدا
یسومانلغتنامه دهخدایسومان . [ ی َ ] (اِخ ) دو کوه نزدیک بهم اند وآنها را حیض و یسوم و یا فرقد و یسوم خوانند. راجز گوید: یا ناق سیری قد بدا یسومان . (از تاج العروس ).
بداؤنیلغتنامه دهخدابداؤنی . [ ب َ دا اُ ] (اِخ ) عبدالقادربن ملوکشاه . مورخ و شاعر هندی . در سنه ٔ 947 هَ . ق . یا یک دو سالی بعد از آن بدنیا آمد. در جوانی به اکبرشاه امپراطور مغول پیوست و در دستگاه او منصب هزاری یافت بعدها در جزو مؤلفین تاریخ الفی درآمد و گذ
راک عبدالغتنامه دهخداراک عبدا. [ ع َ دُل ْ لا ه ] (اِ مرکب ) (اصطلاح موسیقی ) نام نوایی است در دستگاه ماهور. رجوع به مجمعالادوار هدایت نوبت سوم ص 85 و نیز رجوع به راک شود.
پیرعبدالغتنامه دهخداپیرعبدا. [ ع َ دُل ْ لاه ] (اِخ ) دهی از دهستان جهانگیری بخش مسجد سلیمان شهرستان اهواز.واقع در 40هزارگزی شمال باختری مسجدسلیمان ، کنار راه شوسه ٔ مسجدسلیمان به لالی . کوهستانی ، گرمسیر مالاریائی دارای 120 تن
حاجی عبدالغتنامه دهخداحاجی عبدا. [ ع َ دُل ْ لاه ](اِخ ) آنگاه که میرزا سلطان ابراهیم شاه محمود را مغلوب کرد و خود بر اریکه ٔ شاهی مستقر شد و در باغ مختار نزول کرد جمعی از امرا و لشکریان را بتکامیشی اعدا روان فرمود. زمره ای از آن طائفه که از عقب شاه محمود رفتند ملک قاسم ولد اسکندر قرا یوسف و دولت
خور عبدالغتنامه دهخداخور عبدا. [ رِ ع َ دُل ْ لاه ] (اِخ ) نام ناحیتی است در شمال غربی خلیج فارس . (یادداشت مؤلف ).
شاطرعبدالغتنامه دهخداشاطرعبدا. [ طِ ع َ دُل ْ لاه ] (اِخ ) نام یکی از طرفداران امیر سلطان (لله ٔ شاهزاده طهماسب میرزا و حاکم خراسان ) و از نوکران امیر غیاث الدین محمد که به حکم امیرسلطان در قصبه ٔ چهل دختران ساکن بود و به محافظت آن طریق اشتغال داشت و در بهار سال 927</sp