بیدارلغتنامه دهخدابیدار. (اِ) درختچه ای است کم برگ یا بی برگ که آنرادیدار نیز نامند و کائوچوک دارد و در چاه بهار در اطراف منازل برای پرچین فراوان غرس میشود. گونه ای از فرفیون دارای شیرابه ٔ کااوچوکی در چاه بهار و گه (نیک شهر) و برای پرچین کاشته میشود و بسرعت تکثیر می پذیرد. (یادداشت مؤلف ). د
بیدارلغتنامه دهخدابیدار. (ص ، اِ)که در خواب نیست . مقابل خفته . صاحب آنندراج گوید: مقابل خفته مرکب از «بید» بمعنی شعور و آگاهی و «دار»که کلمه ٔ نسبت است و غنچه ، آیینه ، بخت ، دولت ، همت ، دل ، خاطر، جان ، عقل ، شرم ، شبنم ، عرق ، فتنه و مغز در صفات او مستعمل است . (از آنندراج ). کسی که در خوا
بیذارلغتنامه دهخدابیذار. [ ب َ ] (ع ص ) رجل بیذار و بیذارة؛ مرد بسیارگوی و افشاکننده ٔ راز. (منتهی الارب ذیل ب ذر). البذر و البنذار و البیذارة و البیذرانی و التبذار؛ مرد بسیارگوی ، یقال : فلان هیذارة بیذارة؛ ای مهذار مبذر. (از اقرب الموارد).
بیدارفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که در خواب نباشد.۲. [مجاز] آگاه؛ هوشیار.⟨ بیدار شدن: (مصدر لازم)۱. از خواب برخاستن.۲. [مجاز] هوشیار شدن.⟨ بیدار کردن: (مصدر متعدی)۱. کسی را از خواب برانگیختن.۲. [مجاز] هوشیار ساختن؛ آگاه کردن.⟨ بیدار ماندن: (مصدر لازم) نخوابیدن؛ ب
بدارلغتنامه دهخدابدار. [ ب َ ] (اِ) سیخی که بدان گوساله می رانند. (ناظم الاطباء). چوب که با آن گاو رانند. (از آنندراج ). از آلات زراعت است . (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 162 الف ).
بدارلغتنامه دهخدابدار. [ ب ِ ] (ع مص ) پیشی گرفتن و شتافتن . (ترجمان القرآن جرجانی ). تبادر. مبادرت . پیشدستی کردن . (یادداشت مؤلف ): و لاتأکلوها اسرافاً و بِداراً ان یکبروا. (قرآن 6/4)؛ و آنرامخورید بگزاف شتافتن و پیشی کردن بر بلوغ و بر بزرگ شدن ایشان . (ک
بدارلغتنامه دهخدابدار. [ب َ رِ ] (ع اِ فعل ) مبنیاً علی الفتح . بشتاب . (ناظم الاطباء). در استعجال گویند: اَلوَحی ̍ [ اَ وَ حا ] .الوحی و الوحاک ؛ ای البدار، البدار. (از المنجد).
حسابدارلغتنامه دهخداحسابدار. [ ح ِ ] (نف مرکب ) آنکه حساب خرج و دخل اداره یا جائی را نگاه میدارد . محاسب . حَسّاب .
تابدارلغتنامه دهخداتابدار. (نف مرکب ) بمعنی تابان و براق و روشن . (آنندراج ). مشعشع. نورانی . درخشان : دو گل را بدو نرگس آبدار.همی شست تا شد گلان تابدار. فردوسی .و اینک از آن دو آفتاب ، چندین ستاره ٔ تابدار بیشمار حاصل گشته است . (تا
رباط رکابدارلغتنامه دهخدارباط رکابدار. [ رُ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ شهرستان گلپایگان دارای آب و هوای معتدل و 150 تن جمعیت . آب ده از رودخانه و فرآورده ٔ عمده ٔ آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چغابدارلغتنامه دهخداچغابدار. [ چ ُ] (اِخ ) دهی است از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد که در 42 هزارگزی شمال دورود و یک هزارگزی خاور کنار راه آهن دورود به اراک واقع است . جلگه و معتدل است و 459 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و
چوبدارلغتنامه دهخداچوبدار. (نف مرکب ) چوب دارنده . دارنده ٔ چوب . (از فرهنگ فارسی معین ). || خادمان سلاطین و وزرا که چوبهای سیمین و زرین در دست دارند. بفارسی آن را چوبکی هم گویند. و بترکی تونقطار بضم تای فوقانی و فتح قاف و طای مهمله به الف و رای مهمله در آخر گویند. (آنندراج ). نوکرهای مخصوص سلا