بدروزگاریلغتنامه دهخدابدروزگاری . [ ب َ ] (حامص مرکب ). وضعبدروزگار. (از فرهنگ فارسی معین ). حالت بدروزگار.- بدروزگاری کردن ؛ بدگذرانی . (یادداشت مؤلف ). التقشف ؛ بدروزگاری کردن . (محمدبن یوسف در بحرالجواهر از مؤلف لغت نامه ).
بدروزگارلغتنامه دهخدابدروزگار. [ ب َ ] (ص مرکب ) بدبخت . (ناظم الاطباء) (از ولف ). بدطالع. (آنندراج ). تیره روز. سیه روز. بدروز. مقابل به روزگار : چو خشنود گردد ز ما شهریارنباشیم ناکام و بدروزگار. فردوسی .ز گرگین سخن رفت با شهریارا
بدروزگارفرهنگ مترادف و متضاد۱. بدبخت، بدحال، تبهروزگار، تیرهروز، سیهروز ≠ بهروز، نیکروز ۲. خبیث، شریر
بدروزیلغتنامه دهخدابدروزی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) بدبختی . تیره بختی . بدروزگاری : همان بند بلا بر هم شکستم وز آن زندان بدروزی بجستم . (ویس و رامین ).بدان زاری و بدروزی همی گشت چو ماهی چند بر رفتنش بگذشت . (و