بدریونلغتنامه دهخدابدریون . [ ب َ ] (از سریانی ، اِ) مقل ازرق . (از انجمن آرا). رجوع به مقل ازرق (ذیل «مقل ») شود.
بدرانفرهنگ فارسی عمیدگیاهی مانند ترب و بسیار بدبو؛ گندگیاه: ◻︎ عیب بدران مکن و هرچه بُوَد نیکو بین / که به صحرای جهان هیچ نروید بیکار (بسحاقاطعمه: مجمعالفرس: بدران).
بدرانلغتنامه دهخدابدران . [ ب َ ] (اِ) سبزه و رستنی بود مانند ترب و آن بغایت گنده و بدبوی باشد و آن را گندگیا نیز گویند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) : عیب بدران مکن و هرچه بود نیکو بین که به صحرای جهان هیچ نروید بیکار.بسحاق اط
بدرانلغتنامه دهخدابدران . [ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه ران وی زشت و بد باشد. (ناظم الاطباء). || (اِ مرکب ) ران بد. (برهان قاطع).
بدرانلغتنامه دهخدابدران . [ ب َ ] (نف مرکب ) بدراننده . (برهان قاطع). آنکه بد می راند (اسب یا وسیله ٔ نقلیه را). مقابل نیک ران . (فرهنگ فارسی معین ).