بدساختگیلغتنامه دهخدابدساختگی . [ ب َ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) بدرفتاری : محتشم خدمتکاران او این مرد (بوسهل زوزنی ) بود اما بر مردمان بدساختگی کردی و درشت و ناخوش و صفرایی عظیم داشت . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 25).
بیدسوختهلغتنامه دهخدابیدسوخته . [ ت َ ] (اِخ )دهی از دهستان پساکوه بخش کلات شهرستان دره گز است و 107 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بدساختلغتنامه دهخدابدساخت . [ ب َ ] (ص مرکب / ن مف مرکب ) بد ساخته شده . نیکو ساخته نشده . بدساز. (ناظم الاطباء).
درشتلغتنامه دهخدادرشت . [دُ رُ ] (ص ) زبر. زمخت . خشن . مقابل نرم و لین . اخرش . (تاج المصادر بیهقی ). اخشب . اِرْزَب ّ. (منتهی الارب ). اقض . (تاج المصادر بیهقی ). اقود. اکتل . (منتهی الارب ). ثقنة. (دهار). جادس .جاسی ٔ. جحنش . جرعب . جشیب . جلحمد. جِلَّوذ. خَشِب . (منتهی الارب ). خشن . (دها