بیدستلغتنامه دهخدابیدست . [ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی + دست ) که دست ندارد. مقطوع الید. مقطوع الیدین : وز آن پس چنین گفت با رهنمای که او را هم اکنون ز تن دست و پای ببرّید تا او بخون کیان چو بیدست باشد نبندد میان . فردوسی .|
بدستفرهنگ فارسی عمیدفاصله بین سر انگشت کوچک تا سر انگشت بزرگ درحالیکه انگشتها از هم باز باشد؛ وجب؛ اندازۀ دست.
بدپشتلغتنامه دهخدابدپشت . [ ب َ پ ُ ] (ص مرکب ) ستور نارام شده که متحمل بار نباشد. (آنندراج ). بچه ٔ هر یک از ستور که تحمل بار نداشته باشد. (ناظم الاطباء).
بدستلغتنامه دهخدابدست . [ ب َ دَ / ب ِ دَ ] (اِ) بلست .(فرهنگ فارسی معین ). وجب . شبر. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (هفت قلزم ) (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). وجب که گشادگی پنج انگشت یک کف دست باشد. شبر. (انجمن آرا) (از آنندراج ). از سر انگشت کوچک تا سر
بدشتلغتنامه دهخدابدشت . [ ب ِ دَ ] (اِخ ) دهی از بخش مرکزی شهرستان شاهرود است که 870 تن سکنه دارد. محصول آن غلات ، پنبه ، میوه و صیفی است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3).
بدستفرهنگ فارسی عمیدفاصله بین سر انگشت کوچک تا سر انگشت بزرگ درحالیکه انگشتها از هم باز باشد؛ وجب؛ اندازۀ دست.
بدستلغتنامه دهخدابدست . [ ب َ دَ / ب ِ دَ ] (اِ) بلست .(فرهنگ فارسی معین ). وجب . شبر. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (هفت قلزم ) (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). وجب که گشادگی پنج انگشت یک کف دست باشد. شبر. (انجمن آرا) (از آنندراج ). از سر انگشت کوچک تا سر
چربدستلغتنامه دهخداچربدست . [ چ َ دَ ] (ص مرکب ) بمعنی جلد و چابک .(برهان ). چابکدست . || شیرینکار. (برهان ).کنایه از تردست و شیرینکار باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). خوشکار و شیرینکار. (ناظم الاطباء). آدم چست و تردست . (فرهنگ نظام ). زبر و زرنگ . حقه باز : یکی دیو بای
زربدستلغتنامه دهخدازربدست . [ زَ ب ِ دَ ] (ص مرکب ) مرادف زردار. (از آنندراج ). که زر بدست دارد. دارنده ٔ زر. مالدار : شده خار از آتش چو گل زربدست نه چون خار زردشت آتش پرست . نظامی (از آنندراج ).- زربدست شدن
نیم بدستلغتنامه دهخدانیم بدست . [ ب ِ دَ ] (اِمرکب ) نیم وجب . نصف شبر. (ناظم الاطباء). الفتر. (دستورالاخوان ). || بالش کوچک . (ناظم الاطباء).
آبدستلغتنامه دهخداآبدست . [ دَ ] (اِ مرکب ) قسمی جامه و پوشش . لباده . جبه ٔ آستین کوتاه . || قسمت فوقانی سرآستین درازتر از قسمت تحتانی آن که بر روی آستین برگردانند زینت را. سنبوسه . || مستراح . مبرز. || (ص مرکب ) سخت چابک و تند. چربدست . ماهر. استاد. رجوع به آبدستی شود. || زاهد پاکدامن و پرهی
بدستفرهنگ فارسی عمیدفاصله بین سر انگشت کوچک تا سر انگشت بزرگ درحالیکه انگشتها از هم باز باشد؛ وجب؛ اندازۀ دست.