لغتنامه دهخدا
بذح . [ ب َ ] (ع مص ) شکافتن زبان شتربچه را تا شیر نمکد: بذح لسان الفصیل . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بازکردن پوست را از رگ : بذح الجلد عن العرق . || چیزی دادن : لوسألتهم ما بذحوا بشی ٔ یعنی اگر سؤال کنی از ایشان ندهند چیزی . (از منتهی الارب )