برآب بستنلغتنامه دهخدابرآب بستن . [ ب َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) به آب بستن . || سیراب کردن . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) : زبان برگ پان تا در دهان غنچه اش دیدم بر آب گریه بستم گلبن آشفته حالی را.(طغرا از آنندراج ).
کشکشةدیکشنری عربی به فارسیموجدار کردن (مثل باد براب) , بر هم زدن , ناصاف کردن , ناهموار کردن , ژوليده کردن , گره زدن , براشفتن , تلا طم
ماشانلغتنامه دهخداماشان . (اِخ ) شهرکی است [ به خراسان ] از عمل مرو و کشت و برز آن برآب رود مرو است . (از حدود العالم چ دانشگاه ص 94).
کسبانلغتنامه دهخداکسبان . [ ] (اِخ ) شهری است به ناحیت کرمان با چاههای بسیار که آب از آن خورند و کشت و برز برآب چاه کنند و نعمتی فراخ و هوائی معتدل دارد. (از حدود العالم ).
أخْفَقَدیکشنری عربی به فارسیکست خورد , توفيق نيافت , نافرجام ماند , ناکام شد , موفق نشد , ناتمام ماند , نيمه کاره ماند , بي نتيجه ماند , به ثمر ننشست , نقش برآب شد
زبرآبلغتنامه دهخدازبرآب .[ زَ ب َ ] (اِ مرکب ) پرده ای است که بر روی آب راکد می بندد. (ناظم الاطباء). سبزیی باشد که بر روی آب ایستاده پیدا آید. (آنندراج ). رجوع بفرهنگ شعوری شود.