برجالغتنامه دهخدابرجا. [ ب َ ] (ص مرکب )(از: بر + جا) برجای . ثابت و برقرار. (آنندراج ). آرام و برقرار. (ناظم الاطباء). و با لفظ داشتن و ماندن مستعمل . (آنندراج ) : این دیه برجاست و حال این کرم بر این جمله است . (منتخب قابوسنامه ص 46).
برجاءلغتنامه دهخدابرجاء. [ ب َ ] (ع ص ) مؤنث ابرج . زن فراخ چشم و آنکه سپیدی چشم او سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).- عین برجاء ؛ چشمی فراخ و نیکو. (مهذب الاسماء). چشمی که سپیدی آن سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه بود.
برجایلغتنامه دهخدابرجای . [ ب َ ] (ص مرکب ) (از: بر + جای ) ثابت . پایدار. برقرار. برمکان و برمحل . (ناظم الاطباء) : پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی ). رجوع به برجا شود.
برزالغتنامه دهخدابرزا. [ ب َ ] (نف ) ورزو. (یادداشت مؤلف ).- گاو برزا ؛ گاو نر. گاو زراعت . گاو که برای شخم کردن است : بگیرند شحم حنظل و بوره از هریکی دودانگ ، ماذریون و نشادر از هریکی دانگی همه را به زهره ٔ گاو برزا بسرشند. (ذخیره ٔ خوارزم
برجا1en garde1 (fr.), on guard1واژههای مصوب فرهنگستانوضعیت استقرار شمشیرباز در آغاز بازی یا پس از فرمان شروع مجدد
برجا2!en garde2 ! (fr.), on guard2!واژههای مصوب فرهنگستانفرمانی به شمشیربازان پیش از آغاز بازی برای قرار گرفتن در حالتی که بتوانند حمله یا دفاع کنند
برجانلغتنامه دهخدابرجان . [ ب ُ ] (اِ) (حساب ...)(اصطلاح ریاضی ) مجموع عدد مضروب و مضروب فیه مثلا سه را در سه ضرب کنند حاصل نه میشود پس سه را جذر و نه را جداء و جمله ٔ آنرا برجان گویند. (ناظم الاطباء).
برجاسفرهنگ فارسی عمیدهدف؛ نشانۀ تیر؛ آماجگاه: ◻︎ کسان مرد راه خدا بودهاند / که برجاس تیر بلا بودهاند (سعدی۱: ۲۹۰).
برجاءلغتنامه دهخدابرجاء. [ ب َ ] (ع ص ) مؤنث ابرج . زن فراخ چشم و آنکه سپیدی چشم او سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).- عین برجاء ؛ چشمی فراخ و نیکو. (مهذب الاسماء). چشمی که سپیدی آن سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه بود.
برجاسلغتنامه دهخدابرجاس . [ ب ُ ] (اِ) نشانه ٔ تیر و غیره . (غیاث اللغات ). نشانه ٔ تیر باشد اندر هوا. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). آماجگاه و نشانه ٔ تیر و غیره و عرب آنرا که در هوا نشانه ٔ تیر کرده باشند برجاس گویند و آنرا که در زمین نشانه کنند هدف خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (صحاح الفرس ). نشانه ٔ
رگة کانیسازیشدهmineralized veinواژههای مصوب فرهنگستانرگهای که در آن کانی یا کانیهای ارزشمندی برجا مانده باشد
برجانلغتنامه دهخدابرجان . [ ب ُ ] (اِ) (حساب ...)(اصطلاح ریاضی ) مجموع عدد مضروب و مضروب فیه مثلا سه را در سه ضرب کنند حاصل نه میشود پس سه را جذر و نه را جداء و جمله ٔ آنرا برجان گویند. (ناظم الاطباء).
برجاسفرهنگ فارسی عمیدهدف؛ نشانۀ تیر؛ آماجگاه: ◻︎ کسان مرد راه خدا بودهاند / که برجاس تیر بلا بودهاند (سعدی۱: ۲۹۰).
برجاءلغتنامه دهخدابرجاء. [ ب َ ] (ع ص ) مؤنث ابرج . زن فراخ چشم و آنکه سپیدی چشم او سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).- عین برجاء ؛ چشمی فراخ و نیکو. (مهذب الاسماء). چشمی که سپیدی آن سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه بود.
برجاسلغتنامه دهخدابرجاس . [ ب ُ ] (اِ) نشانه ٔ تیر و غیره . (غیاث اللغات ). نشانه ٔ تیر باشد اندر هوا. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). آماجگاه و نشانه ٔ تیر و غیره و عرب آنرا که در هوا نشانه ٔ تیر کرده باشند برجاس گویند و آنرا که در زمین نشانه کنند هدف خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (صحاح الفرس ). نشانه ٔ
نابرجالغتنامه دهخدانابرجا. [ ب َ ] (ص مرکب ) بیرون از جا. بی هنگام . بی جا. و نامناسب . || نالایق . || عبث و بیهوده . || نادان و بی وقوف . (ناظم الاطباء).
پابرجالغتنامه دهخداپابرجا. [ ب َ ] (ص مرکب ) ثابت . ثابت قدم . راسخ . پایدار. استوار : چرا چو لاله ٔ نشکفته سرفکنده نه ای که آسمان ز سرافکندگیست پابرجا. خاقانی .دل چو پرگار به هر سو دورانی میکردوندر آن دایره سرگشته ٔ پابرجا بود.<
پابرجافرهنگ فارسی عمیداستوار؛ پایدار؛ ثابت: ◻︎ دل چو پرگار به هر سو دَوَرانی میکرد / واندر آن دایره سرگشتهٴ پابرجا بود (حافظ: ۴۱۴).⟨ پابرجا بودن: (مصدر لازم) پایدار و استوار بودن.⟨ پابرجا کردن: (مصدر متعدی) استوار ساختن؛ پایدار کردن.