برخزیدنلغتنامه دهخدابرخزیدن . [ ب َ خ َدَ ] (مص مرکب ) خزیدن بسوی بالا. مقابل فروخزیدن . (یادداشت مؤلف ). خزیدن به برسو. رجوع به خزیدن شود.
برخیزیدنلغتنامه دهخدابرخیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) برخاستن . برپا ایستادن . بپا خاستن . قائم شدن : فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا می نشینی . نظامی .هوای دل رهش میزد که برخیزگل خود را بدین شکر برآمیز. <p class="author
کام برخیزیدنلغتنامه دهخداکام برخیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) کام برآمدن . مراد و آرزو حاصل شدن : مرا زین کار کامی برنخیزدپری پیوسته از مردم گریزد.نظامی .