برخورد کردنلغتنامه دهخدابرخورد کردن . [ ب َ خوَر / خُرْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تصادف کردن . ملاقات کردن . رجوع به برخورد و برخوردن شود.
برخورد کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. برخوردن، به هم رسیدن، ملاقات کردن ۲. تصادف کردن، تصادم کردن ۳. تلاقی کردن، مصادفشدن
برخورد کردنلغتنامه دهخدابرخورد کردن . [ ب َ خوَر / خُرْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تصادف کردن . ملاقات کردن . رجوع به برخورد و برخوردن شود.
برخورد کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. برخوردن، به هم رسیدن، ملاقات کردن ۲. تصادف کردن، تصادم کردن ۳. تلاقی کردن، مصادفشدن
مصادففرهنگ فارسی عمیدکسی یا چیزی که با دیگری روبهرو شود و برخورد کند؛ برخوردکننده؛ بههمرسیده؛ بههمبرخورده.