برستادلغتنامه دهخدابرستاد. [ ب َ رَ ] (اِ) واجب . تکلیف . وظیفه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ورستاد شود.
برایستاد کردنلغتنامه دهخدابرایستاد کردن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) درست آمدن . ورستاد کردن : بکتوزون سپاهسالار بود به نشابور و برخلاف امیر محمود که ببلخ بود، برایستاد نکرد او را که نشابور بر بکتوزون یله کند. (تاریخ بیهقی ص 640 چ فیاض ).
وراستادلغتنامه دهخداوراستاد. [ وَ ] (اِ) وظیفه . (مهذب الاسماء). بهره و نصیب و قسمت و تقدیر و حصه از خوراک و پوشاک . (ناظم الاطباء). رجوع به برستاد شود.