برفتنلغتنامه دهخدابرفتن . [ ب ِ رَ ت َ ] (مص ) دست دادن . میسر شدن . (یادداشت مؤلف ) : ایزد...مدت ملوک الطوایف بپایان آورده بود تا اردشیر را بدان آسانی برفت . (تاریخ بیهقی ). و رجوع به رفتن شود.- برفتن کاری ؛ برآمدن آن . بحصول پیوستن آن . (
برگفتنلغتنامه دهخدابرگفتن . [ ب َ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) گفتن . شرح دادن . بازگفتن : چو برگفت از اینان گو پیلتن شنیدند گفتار او انجمن . فردوسی .چو برگفت این سخن پیر سخن سنج دل خسرو حصاری شد برین گنج . نظامی .<
برفتانلغتنامه دهخدابرفتان . [ ب َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان . سکنه ٔ آن 810 تن . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3).
ذهوبلغتنامه دهخداذهوب . [ ذُ ] (ع مص ) بشدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). رفتن . برفتن . ذهاب . || بردن . || دور کردن . (آنندراج ).
تتبیعلغتنامه دهخداتتبیع. [ ت َ ] (ع مص ) از پی فرا شدن . (زوزنی ). طلب چیزی کردن ؛ برفتن در پی آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
توکوکلغتنامه دهخداتوکوک . [ ت َ وَک ْ وُ ] (ع مص ) گرد گردیدن برفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
نجاشةلغتنامه دهخدانجاشة. [ ن ِ ش َ ] (ع مص ) شتاب رفتن . نجش . (از منتهی الارب )(آنندراج ) (از ناظم الاطباء). زود برفتن . (زوزنی ).