بیرولغتنامه دهخدابیرو. (اِ) پیرو. کیسه و خریطه ٔ زر و پول و غیر آن . (برهان ). کیسه و خریطه را گویند که در آن زر و امثال آن نهند. (انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به پیرو شود.
صقيعدیکشنری عربی به فارسیژاله , شبنم منجمد , شبنم , سرماريزه , گچک , برفک , سرمازدن , سرمازده کردن , ازشبنم يا برف ريزه پوشيده شدن
زیژلغتنامه دهخدازیژ. (اِ) برف و ثلج . (ناظم الاطباء). ریزه های برف و برف ریزه ها باشد که از هوابه هنگام سرما بارد. (آنندراج ). رجوع به زیز شود.
رمدلغتنامه دهخدارمد. [ رَ ] (ع مص ) هلاک شدن . (تاج المصادر بیهقی ). هلاک شدن غنم از سرما یا برف ریزه و یقال : قد رمدنا القوم َ؛ اذا اتینا علیهم . (منتهی الارب ). رمد غنم ؛ هلاک شدن آن از سرما یا از برف ریزه و منه : قدمنا هذا البلد فرمدنا فیه . و ابن سکیت گفت یقال : رمدنا القوم ؛ ای اتیناعلی
برفلغتنامه دهخدابرف . [ ب َ ] (اِ) یکی از ریزشهای آسمانی و نیز نام پوششی که از آن بر زمین تشکیل می گرددو اگرچه در عرف این کلمه هم به آنچه می بارد و هم برآنچه بر زمین نشسته است اطلاق می گردد اما ساختمان برف در این دو حالت متفاوت است . برفی که می بارد مرکب از یخ متبلور یا نیمه متبلور است ولی ا
چاه برفلغتنامه دهخداچاه برف . [ ب َ ] (اِخ )دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین که در 36 هزارگزی خاور آوج و 24 هزارگزی راه عمومی واقع شده . هوایش معتدل است و 243 تن سکنه دارد. آب
رستم برفلغتنامه دهخدارستم برف . [ رُ ت َ ب َ ] (اِ مرکب ) از برف صورت پهلوانی سازند که پرهیبت باشد. (از آنندراج ) (غیاث اللغات ). پهلوان برفی . کنایت از چیزی بظاهر مهم و در باطن پوچ و بی ارزش . || برف بی اندازه زیاد. (ناظم الاطباء). || مردم سهمناک و بدهیأت . (ناظم الاطباء).
برفلغتنامه دهخدابرف . [ ب َ ] (اِ) یکی از ریزشهای آسمانی و نیز نام پوششی که از آن بر زمین تشکیل می گرددو اگرچه در عرف این کلمه هم به آنچه می بارد و هم برآنچه بر زمین نشسته است اطلاق می گردد اما ساختمان برف در این دو حالت متفاوت است . برفی که می بارد مرکب از یخ متبلور یا نیمه متبلور است ولی ا