برق سیرتلغتنامه دهخدابرق سیرت . [ ب َ سی رَ ] (ص مرکب ) دارای سیرت و روشی چون برق سریع و برنده : هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است از بیخ ارغوان شاخ زعفران رسته است . (سندبادنامه ص 15).
برق برق زدنلغتنامه دهخدابرق برق زدن . [ ب َ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) درخشیدن .سخت صیقلی بودن . سخت براق بودن . رجوع به برق شود.
بَرق یا بَرِقْگویش گنابادی در گویش گنابادی تکه ای فلزی یا چوبی به شکل دری کوچک است که جلوی ورودی جوی آب ، در دم باغ ها و زمینها داخل یک چهارچوب قرار میگیرد و مانع ورود و خروج آب میگردد و در هنگام نیاز به آبیاری برداشته شده و بعد دوباره در جای خود قرار میگیرد و پس از آبیاری دو طرف یا یک طرف آن را خاک میریزند تا محکم کاری شده ب
برق (رعد و برق)گویش اصفهانی تکیه ای: barq طاری: barq طامه ای: barq طرقی: barq کشه ای: barq نطنزی: barq
برق (رعد و برق)گویش کرمانشاهکلهری: taš-e barq گورانی: taš-e barq سنجابی: taš-e barq کولیایی: taš-e barq زنگنهای: taš-e barq جلالوندی: taš-e barq زولهای: taš-e barq کاکاوندی: taš-e barq هوزمانوندی: taš-e barq
غماملغتنامه دهخداغمام . [ غ َ ] (ع اِ) ج ِ غَمامة. (منتهی الارب ). ابر. سحاب . (غیاث اللغات ). ابری که آفاق را بپوشد. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (دهار) (مهذب الاسماء). ابر یا ابر سفید. وجه اشتقاق آن از غَم ّ (بمعنی پوشانیدن ) این است که قطعه ای از غمام آسمان را میپوشاند. و یکی آن غمامة. ج ، غَم
برقلغتنامه دهخدابرق . [ ب َ ] (ع اِ) ابرنجک . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). روشنیی که آنرا بفارسی درخش گویند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آتشک . (برهان ). آتشه . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). آذرخش . آذرگشسب . برخ . بخنوه . (ناظم الاطباء). آذرخش . (منتهی الارب ). ارتجک . بومه . (ناظم الاطباء). صاعقه . ج
کجالغتنامه دهخداکجا. [ ک ُ ] (ق ) (از ک ُ (استفهام ) + جا) از ادات پرسش است و در مقام سؤال از مکان بکار برند.کدام جا. (برهان ) (آنندراج ). کدام جای . کدام مکان . (یادداشت مؤلف ). کدام موضع. کدام محل . اَین َ. (ترجمان القرآن ). چه جا. (فرهنگ فارسی معین ) : از آن
برقفرهنگ فارسی عمید۱. درخشش؛ درخشندگی.۲. (فیزیک) الکتریسیته.۳. جرقهای که در اثر نزدیک شدن الکتریسیتۀ منفی و مثبت تولید میشود.۴. نوری که در اثر اصطکاک یا انفجار ابرها در آسمان میدرخشد؛ آذرخش؛ آدرخش؛ آسماندرخش؛ ارتجک؛ بیر؛ کنور.⟨ برق خاطف: [قدیمی] درخشندگی شدید که چشمها را خیره کند.<br
برقلغتنامه دهخدابرق . [ ] (اِخ ) نام کوهی است بمکران و در زیر آن معدن یاقوت سرخ باشد. (یادداشت مؤلف از نخب الذخائر سنجاری ).
برقلغتنامه دهخدابرق . [ ب َ ] (ع اِ) ابرنجک . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). روشنیی که آنرا بفارسی درخش گویند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آتشک . (برهان ). آتشه . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). آذرخش . آذرگشسب . برخ . بخنوه . (ناظم الاطباء). آذرخش . (منتهی الارب ). ارتجک . بومه . (ناظم الاطباء). صاعقه . ج
برقلغتنامه دهخدابرق . [ ب َ ] (ع مص ) درخشیدن برق و روشنی . (آنندراج ). درخشیدن . (منتهی الارب ). برق زدن . ظاهر شدن برق . (اقرب الموارد.) || برآمدن ستاره . (منتهی الارب ). || ترسیدن و توعد. (از اقرب الموارد). || آراسته شدن و زینت گرفتن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || خ
تبرقلغتنامه دهخداتبرق . [ ت َ ب َرْ رُ ] (ع مص )آرایش کردن خود را: تبرقت المراة؛ زینت داد آن زن خویش را. (ناظم الاطباء).
خانه برقلغتنامه دهخداخانه برق . [ ن َ / ن ِ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بناجو بخش بناب مراغه ، واقع در4هزارگزی جنوب بناب و یکهزار گزی باختر راه ارابه روبناب به میاندوآب . ناحیه ای است واقع در جلگه ، باتلاقی ، معتدل و مالاریایی
چهره برقلغتنامه دهخداچهره برق . [ چ ِ رِ ب َ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل . در 3هزارگزی جنوب باختری و 6 هزارگزی راه شوسه ٔ اردبیل به تبریز واقع شده . کوهستانی و معتدل است . <span class="hl" dir="ltr
خورشیدبرقلغتنامه دهخداخورشیدبرق . [ خوَرْ / خُرْ ب َ ] (ص مرکب ) تابان . درخشان . تابناک : من آن خاقانی دریاضمیرم که ابر خاطرش خورشیدبرقست .خاقانی .