برق برق زدنلغتنامه دهخدابرق برق زدن . [ ب َ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) درخشیدن .سخت صیقلی بودن . سخت براق بودن . رجوع به برق شود.
بَرق یا بَرِقْگویش گنابادی در گویش گنابادی تکه ای فلزی یا چوبی به شکل دری کوچک است که جلوی ورودی جوی آب ، در دم باغ ها و زمینها داخل یک چهارچوب قرار میگیرد و مانع ورود و خروج آب میگردد و در هنگام نیاز به آبیاری برداشته شده و بعد دوباره در جای خود قرار میگیرد و پس از آبیاری دو طرف یا یک طرف آن را خاک میریزند تا محکم کاری شده ب
برق (رعد و برق)گویش اصفهانی تکیه ای: barq طاری: barq طامه ای: barq طرقی: barq کشه ای: barq نطنزی: barq
برق (رعد و برق)گویش کرمانشاهکلهری: taš-e barq گورانی: taš-e barq سنجابی: taš-e barq کولیایی: taš-e barq زنگنهای: taš-e barq جلالوندی: taš-e barq زولهای: taš-e barq کاکاوندی: taš-e barq هوزمانوندی: taš-e barq
قطبش فعالسازیactivation polarizationواژههای مصوب فرهنگستاننوعی قطبش برقشیمیایی که در آن سرعت واکنش برقشیمیایی متناسب با کندترین واکنش از واکنشهای متوالی در فصل مشترک فلزـ برقکاف تعیین میشود
بازده جریانcurrent efficiency, Faradaic efficiencyواژههای مصوب فرهنگستاننسبت جریان واقعی به جریان کل محاسباتی یا نظری در یک فرایند برقشیمیایی
خوردگی برقکافتیelectrolytic corrosionواژههای مصوب فرهنگستاننوعی خوردگی که در نتیجۀ واکنش برقشیمیایی/ الکتروشیمیایی اتفاق میافتد
پتانسیل اُکسایشـ کاهشoxidation-reduction potential, redox potential, half-cell potential 1,electromotive force 1, emfواژههای مصوب فرهنگستانپتانسیل نسبی یک واکنش برقشیمیایی/ الکتروشیمیایی در وضعیت جریان صفر
پتانسیل پیشبَرdriving potentialواژههای مصوب فرهنگستاناختلاف پتانسیل بین آند و کاتد در یک پیل برقشیمیایی برای انجام واکنش
برقفرهنگ فارسی عمید۱. درخشش؛ درخشندگی.۲. (فیزیک) الکتریسیته.۳. جرقهای که در اثر نزدیک شدن الکتریسیتۀ منفی و مثبت تولید میشود.۴. نوری که در اثر اصطکاک یا انفجار ابرها در آسمان میدرخشد؛ آذرخش؛ آدرخش؛ آسماندرخش؛ ارتجک؛ بیر؛ کنور.⟨ برق خاطف: [قدیمی] درخشندگی شدید که چشمها را خیره کند.<br
برقلغتنامه دهخدابرق . [ ] (اِخ ) نام کوهی است بمکران و در زیر آن معدن یاقوت سرخ باشد. (یادداشت مؤلف از نخب الذخائر سنجاری ).
برقلغتنامه دهخدابرق . [ ب َ ] (ع اِ) ابرنجک . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). روشنیی که آنرا بفارسی درخش گویند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آتشک . (برهان ). آتشه . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). آذرخش . آذرگشسب . برخ . بخنوه . (ناظم الاطباء). آذرخش . (منتهی الارب ). ارتجک . بومه . (ناظم الاطباء). صاعقه . ج
برقلغتنامه دهخدابرق . [ ب َ ] (ع مص ) درخشیدن برق و روشنی . (آنندراج ). درخشیدن . (منتهی الارب ). برق زدن . ظاهر شدن برق . (اقرب الموارد.) || برآمدن ستاره . (منتهی الارب ). || ترسیدن و توعد. (از اقرب الموارد). || آراسته شدن و زینت گرفتن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || خ
تبرقلغتنامه دهخداتبرق . [ ت َ ب َرْ رُ ] (ع مص )آرایش کردن خود را: تبرقت المراة؛ زینت داد آن زن خویش را. (ناظم الاطباء).
خانه برقلغتنامه دهخداخانه برق . [ ن َ / ن ِ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بناجو بخش بناب مراغه ، واقع در4هزارگزی جنوب بناب و یکهزار گزی باختر راه ارابه روبناب به میاندوآب . ناحیه ای است واقع در جلگه ، باتلاقی ، معتدل و مالاریایی
چهره برقلغتنامه دهخداچهره برق . [ چ ِ رِ ب َ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل . در 3هزارگزی جنوب باختری و 6 هزارگزی راه شوسه ٔ اردبیل به تبریز واقع شده . کوهستانی و معتدل است . <span class="hl" dir="ltr
خورشیدبرقلغتنامه دهخداخورشیدبرق . [ خوَرْ / خُرْ ب َ ] (ص مرکب ) تابان . درخشان . تابناک : من آن خاقانی دریاضمیرم که ابر خاطرش خورشیدبرقست .خاقانی .